×
×

وقنداقه…

  • کد نوشته: 2091
  • احسان قرقانی
  • ۷ اسفند
  • ۰
  • ،در خویش توان برخاستن و رفتن نمی دید،و گردنه هراریز مثل کوه قاف شده بود،بلند و ترسیدنی،..فقط یک گرده تا گردنه مانده بود،بعد از آن سرازیری بود،رفتن آسان می شد. ۶۰ سال و سالی دوبار از این گردنه گذشته بود..وقتی که اولین بار از این گردنه، همراه گله گذشته بود فکر کرده بود هراریز چقدر […]

    وقنداقه…
  • ،در خویش توان برخاستن و رفتن نمی دید،و گردنه هراریز مثل کوه قاف شده بود،بلند و ترسیدنی،..فقط یک گرده تا گردنه مانده بود،بعد از آن سرازیری بود،رفتن آسان می شد.
    ۶۰ سال و سالی دوبار از این گردنه گذشته بود..وقتی که اولین بار از این گردنه، همراه گله گذشته بود فکر کرده بود هراریز چقدر بلند است!!..مثل همین امروز….در تاریک روشن صبح چند دقیقه نشسته بود..خستگی اش تمام شده بود..دویده بود و به گله رسیده بود..از دویدن به نفس نفس افتاده بود و باز نشسته بود و باز دویده بود…همراه گله از گردنه رد شده بود..و سرازیری بعد از گردنه را تند دویده بود و از گله جلوزده بود..

    به قدر یک نفس دویدن تا گردنه مانده بود..اما نفسی نمانده بود..

    هراریز یک دره طولانی بی آب بود..و کوچ از آب بود تا آب..

    از آب پایین دره تا آب بالای گردنه در دامنه کوهنار به قدر دو کوچ راه بود..و گنجلعلی ۶۰ سال این دو کوچ را یک کوچ کرده بود ….شبانه کوچیده بود تا قبل از شیر گرم شدن هوا گله اش را به آب برساند….حالا آفتاب شیرگرم بر پشتش میخورد و ته مانده آب بدن رنجورش را از اعماق بیرون می کشید….

    فکر کرد الان گله به آب رسیده..و براتعلی از پشت دود شاخه های بدسوز و نیم خشک ارژن و کیکوم که کتری سیاه را برای چای صبحانه روی آنها گذاشته به گردنه نگاه می کند تا او را ببیند..حتما دوست دارد اولین چای را برای من بریزد….من هم دوست داشتم اولین چای را برای رستم بریزم که خستگی و ماندگی اش را به بهانه سرگیجه سرماخوردگی از من پنهان میکرد….آخرین بار ،کتری جوشید و چای کهنه شد و رستم نیامد..

    همان جا بود..کنار آن سنگ بزرگ..به سنگ تکیه داده بود..مثل امروز می ترسید به راه مانده تا گردنه نگاه کند..زل زده بود به راه آمده ..از انتهای دره که معلوم نبود..تا همین جا..رستم دیگر از گردنه هراریز رد نشد..بار آخرش بود..

    من هم باید از هراریز دل بکنم ..بار آخر است که می بینمش….هراریز من و رستم پیر شدیم و از رفتن ماندیم..اما تو همانی که ۶۰ سال پیش از تو گذشتم…من از قد کشیدن براتعلی به شوق آمدم و رستم از قد کشیدن من…اما درختان تو که لابد بچه های تو هستند به همان قدی هستند که اول بار دیدمشان…

    هراریز بچه های تو چند نسل از راه مانده اجداد من را دیده اند؟

    تو دانا تر از ما بودی..می دانستی آخر قد کشیدن خمیدن است..ما از قد کشیدن بچه هایمان به شوق آمدیم..وتو خمیدن و ماندن همه ما را دیدی…

    راستی تو چرا کوچ نمی کنی؟ از یک جا ماندن چه دیده ای که دل از آن نمی کنی؟

    من از کوچیدن چه دیده ام.؟….چند بار از پایین همین شیب تندتو تا روی گردنه یک نفس دویده ام ؟ برای چه دویدم؟ به کجا رسیدم؟ بازهم به تو..

    هراریز ، بی معرفت!! چه می شد تو هم براین سینه دراز سنگلاخیت یک چشمه کوچک داشتی. تا من ۶۰سال سالی دوبار شبانه از تو نگذرم ..هرگز دراین سینه دراز ناهموار تو خواب را ندیده ام

    اولین بار است که در روشنی آفتاب،به تماشایت می نشینم

    ۶۰ سال از تو گذشتم و هرگز ندیدمت…ولی چقدر زیبایی و چقدر دلسنگ بودی!

    راستی من برای چه کوچیده ام؟برای آب؟

    نمی شد کنار یک آب میماندم و ترکش نمی کردم برای رسیدن به یک آب دیگر؟

    یادت هست چند بار که خسته و بی رمق از تو گذشتم پشت آن گردنه ات دچار طوفان شدم؟

    اما بگویم. باران تو نعمت بود. از سرتا پا خیسم میکرد و تنم را می شست و حمام من می شد تا رسیدن به سرحد….

    رستم که مرد، گله اش ۱۵۰ بز و میش بود که برای من گذاشت….

    سی سال بعد از مرگ او من از تو گذشته ام، و براتعلی بعد از من ۱۵۰ بز و میش خواهد داشت….

    هراریز،زندگی چیست؟ زندگی دست و پنجه نرم کردن با توست؟ زندگی شب تا صبح کشیک دادن است که دزد ۱۵۰ بز و میشت را کمتر نکند؟

    ۶۰سال رفتم و برگشتم. چند سال قبلش را یادم نیست..لابد رستم روی بار الاغ می بستم تا در ناهمواری تو نیفتم و قد بکشم تا گله ۱۵۰ تایی را که از پدرش گرفته بود به من بسپارد و از دست زندگی خلاص شود….

    نگفتی زندگی چیست، تو که از من و رستم عاقلتر بودی و از قد کشیدن بچه هایت ذوق زده نمی شدی..تو هستی بچه هایت هم هستند..رستم رفت و من هم دارم می روم..

    زندگی گله است؟ که باید بچرانیمش .کشیکش را بدهیم و از این آب به آن آب برسانیمش؟ ..بعد هم به دست بچه ای بسپاریمش که از بزرگ شدنش شاد می شدیم؟؟؟ تا اوهم به کودکش بسپارد؟

    زندگی امانت داری رنجی است که میخواهیم بر دوش فرزندانمان بگذاریم و راحت شویم؟؟

    هرگز فرصت نکردم که فکر کنم زندگی چیست….حالا چه ارزشی دارد که بدانم زندگی چیست؟؟

    الان کتری جوشیده ..براتعلی یک مشت چای داخل آب جوش ریخته…چای کهنه شده..ولی براتعلی لب به چای نزده منتظر است اولی چای

    را برای من بریزد

    برخیزم براتعلی منتظر است…

    به زحمت از جا برخاست..چوبدست نازکش زیر بار تنه اش خم می شد..چند قدم رفت..به همان سنگ بزرگ سیاهی رسید که رستم آخرین بار به آن تکیه داده بود..

    گنجعلی بلندش کرده بود..لاغر بود و سبک..یک نفس تا روی گردنه برده بودش..هم شاد بود هم غمگین..عصای دست پدر شده بود..اما پدر مثل عصا خمیده بود..عصایی بود که توان و تحمل هیج کس را نداشت که به او تکیه کند…

    لابد چند دقیقه دیگر براتعلی از راه خواهد رسید..هراریز…بر پشت پسرم از تو خواهم گذشت..اما نخواهم گذاشت براتعلی بر پشت آن کودک قنداقه پیچ از گردنه تو بگذرد..

    خاطرت هست یک شب طوفان کرده بودی..باد کودکان تو را به رقصی هولناک وا داشته بود؟ سنگهایت لیز ولق شده بود..هوا تاریک بود و راهت ناهموار….برای همه سخت بود اما من؟ نترس و راهرو…کنار آن درخت ،کنار آن سنگ؛ پیکره برخاک وسنگ افتاده دیدم که از قهر و خشم تو بیهوش ،افتاده بود..تا بالای گردنه در آغوش بردمش..نمی شناختممش…ولی آشنای روزگارم شد..من و نگار ۴۰ سال باهم از تو گذشتیم..تو و نگار عشق من شدید..آن عشق رفت و این یکی از پایم افکند…

    از ۴سال قبل که تنهایم گذاشت تو بر من چربیدی تا امروز که از پایم افکندی…

    هم رفیقم بودی هم رقیبم… تا امروز که زانویم را رفتن باز داشتی دانستم که رفیق نبودی…

    هراریز، چند نسل من را از پای انداخته ای و خود برجامانده ای؟

    ندانستم دشمنم بودی یا دوستم…نگارم را دادی رستمم را از پای انداختی….

    سربازی داری با ما؟

    پشته قنداقه بندم را به بازی تو وا نخواهم نهاد…هراریز؛ هراریز…تو……..

    زیبایی وبی رحم…..و ما بازیچه تو برای هیچ…

    ما هیچ در هیچ بوده ایم.از رستم واجدادش تا من و براتعلی..تا.هیچ کس وهیچ کجا.

    .بازی بی انجام ونتیجه محتوم تمام شد هراریز….

    از فردابازی ابن بازی چندین صدساله تمام میشود..بازی دیگری آغاز می شود..

    کودک قنداقه پوش من بازی دیگری با تو خواهد کرد..تو تسلیم خواهی شد…

    امانت داشتن ۱۵۰ بز ومیش و قهقه خاموش مستانه تو تمام شد…

    صدای پای براتعلی، صدای پای گنجعلی بود که برای به دوش کشیدن رستم امده بود..گنجعلی ندانست که هراریز چند پدر از پا افتاده را بردوش فرزند نشانده بود پیش از او………………..

    هنوز آفتاب سرنزده بود “بر زمینه سربی صبح”

    سنگ سیاه ؛مخوف وگنگ می نمود

    کودک قنداقه پوش کوله پشتی بر زمین نهاد و پس پشت او جماعتی جوان که راه رفته گنجعلی را می رفتند …کوهنورد و جوان درسخوان

    نشانی سنگ.را از گنجعلی گرفته بود

    دوستان، آتش افروختند..کودک قنداقه پوش

    چکش زمین شناسی اش را از کوله در آورد

    تا دوستان چای بسازند، او بر سینه سنگ، چند نقطه نقش کرد و در ادامه نوشت، رستم، گنجعلی. و بعد از گنجعلی نقطه ای گذاشت نشانه پایان بازی هراریز و اجدادش…

    گنجعلی آنقدر ماند.تا خودش کودک قنداقه پوش را در زیر آن چادر سفید که قارچی بزرگ را میمانست به دست معلم بسپارد

    واکنون کودک قنداقه پوش؛ نام اجداد را بر سنگ سیاه نزدیک گردنه هراریز ،همیشگی میکرد…براتعلی ۱۵۰ بز و گوسفند مانده از گنجعلی را به او نداده بود که شبانه از هراریز بگذراند و کنار همین سنگ سیاه از پای در آید.

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *