×
×

تون ، دیوانه ای عاقل / قسمت اول

  • کد نوشته: 2679
  • احسان قرقانی
  • ۱۳ دی
  • ۰
  • انگار دیروز بود. اولین باری که با نامش آشنا شدم درست ۵۰ سال قبل بود . سال ۱۳۴۵ بود که او را دیدم . مادرم و اهل خانواده از او هیولایی ساخته بودند که گویا گوش می برد، بچه می برد ، آدم می خورد . آنقدر با نامش ما را به وحشت انداخته بودند […]

    تون ، دیوانه ای عاقل / قسمت اول
  • انگار دیروز بود. اولین باری که با نامش آشنا شدم درست ۵۰ سال قبل بود . سال ۱۳۴۵ بود که او را دیدم . مادرم و اهل خانواده از او هیولایی ساخته بودند که گویا گوش می برد، بچه می برد ، آدم می خورد .

    آنقدر با نامش ما را به وحشت انداخته بودند که شب ها کابوسش را می دیدم و در شب تاریک او را به صورت اشباحی  چماقی بر دوش که قصد بردنم را دارد می دیدم .پدر و مادرم برای جلو گیری از شیطنتم پای (تون) را به میدان می کشیدند.آنقدر رعب و وحشت در ما ایجاد کرده بودند که از کوچکترین خاصه خود در برابر تهدید والدینم چشم می پوشیدم .بچه های محل  تماما از او وحشت داشتند.

    آیا او همانطور که می گفتند بود؟ بچه را می برد؟ گوش بچه گریه کن را می برید؟  بیچاره او از همه ساکت تر وعاقل بود .بزرگ شدم واولین باری که به چشم دیدم هنوز در حافظه ذهنم خود نمایی می کند .تعریف از او ودیدنش برای اولین بار خود به خود نقش بر حجر در ذهنم شده است.او لباسی ژنده بر تن، با مویی ژولیده، وریش وسفیدی بلند جو وگندمی، کلاهی دو گوش با  گوشها ی چاک خورده، و چرکین ،  و چوبی بلند ناراست ، با جیبانی مملو از نان دسته شده و خرما،  ودست صورتی به سیاهی گشته از چرک بود را دیدم. او در محل غریبانه عمر می گذراند و مظلومانه بی رحمی می دید. از کم شانسی او خویشی در ده نداشت تا به جایش حرفی زند و به حمایتش دستی برد. مأوا وکاشانه نداشت چراغش در شب مهتاب بود و در روزسایه اش ابر ، گاهی این دو هم با او سر ساز گاری نداشتند و از همراهی او باز می ایستادند.

    او دیوانه ای بی نظیر بود که از هر عاقلی عاقل تر بود .نه زنجیر سزاوارش بود و نه مجلسی روایش، نه همنشین زنجیر بود ونه بالا نشین مجلس، بین این دو عنوان عمر می گذراند

    عده ای بر این باور بودند که مجنون عشق است و دلبری دلبر،  دلش را ربوده و او توان فکری را از دست داده است. اما عده ای مجنونیتش را چنین به تعریف کشیده اند که او که از طایفه آهنگر بود و خواهر زاده کدخدای قبیله بود به علت توان جسمی که داشت همیشه در کنار دم آهنگری پتک بدست بوده و بارکو کوب سندان بوده است. بحث لفظی با یکی از خویشانش باعث می گردد که تون کنترل خود را از دست بدهد و با پتک آهن کوبش ضربه ای بس مهلک را بر فرق طرف دعوا فرو کوبد که در جا جان می بازد .

    گویا اقربای مقتول با خوراندن مغز شتر او را مجنون کردند . هر روایت باشد یا غلط،  یادرست ، او مجنون گشت و بنام تون که در اصل نامش احمد بود دیوانه شد و زندگی را تا آخر عمر به دیوانگی تمام کرد. شهرتش حدادی بود شهرتش با شغلش همخوانی داشت.او ترک زبان بود و بر خلاف تمام عاقل ها بی هنر هنرمندی بنام بود. به تفنگ علاقه وافری داشت، از چوب محکم درخت سمنگ  قنداق برنو می تراشید و درست می کرد که کارخانه برنو هم به ظرافتش عاجز بود.

    با هر میله فلزی، ابزاری بدون وسیله می ساخت که هر بیننده ای را به تعجب وا می داشت ، ابیات زیادی از شاهنامه را با سوز گداز می خواند .اوبی سواد بود و کتاب را در دست وارونه می گرفت و چنان سر و صورت را بر صفحه کتاب می چرخاند که هر کسی که اولین بار او را می دید خیال می کرد که ایشان سوادی در حد دیپلم دارد .اشعاری از نسیم شمال ، بابا طاهر، لری ، دشتی را از حفظ بود. او به کسی آزار نمی رساند، این مردم بودند که موجب آزار او بودند،  او عاقلی بود دیوانه  ،که دنیا را به تمسخر گرفته بود.در بیرون از روستا در نزدیکی یکی از خانه های بزرگ روستا جا خوش کرده بود نه از آفتاب واهمه داشت و نه از باران، نه گرما در او کار ساز بود ونه سرما.

    ادامه دارد …

    کرم جعفری باغنویی

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *