« مدت دئر اولموشام مست هوی عشق
دیوانایا همخوی اولور ، خوی عشق
ایز ایل ائلمیش اولسام ، گلر بوی عشق
مأذون ده یر ایله سنگ قبرستانومی»
امروز مراسم دومین سالگرد سفر ناباورانه پدر مهربانم بود .
با یاران باوفایش بر سر تربتش ، کنار آرامگاهش به سوگ نشستیم .
چه دردناک و غمگنانه
چه مظلومانه
به یاد روزی که …..
هفت تیر ، بسان هفت تیری قلبمان را نشانه رفت
و
بزگمرد دلسوز ایلمان ،
پدر ادبیان و فرهنگ ،
در تابش گرمای خورشید تابستان در میان بارش اشکهایمان بدرقه شد .
و با رفتنش حیرت و حسرتی عمیق برجای گذاشت .
دو سال گذشت .
دوسال که هر لحظه اش سالی و هر روزش قرنی میگذرد .
اما
تا چشم هم زدیم ، دیدیم گذشته است .
پدرم !!
آسمانی شدنت ، دوساله شد .
دو سال ناباورانه به سرعت برق گذشت…
و همچنان غم نبود پدر و غم فراقش چون کوهی عظیم بر دلم
سنگینی می کند
داغ درونم ، زخم روحم
چون کودکی پر ناز و ادا ، امشب دوساله شد .
برای بزرگ کردن این کودک چه شبها که با اشک سر بر بالش به صبح رساندم و چه روزها که در جستجویش در کوی و برزن چشم میگرداندم .
هنوز چشم به تمام جاده ها دوخته م که شاید از سفر آید .
هنوز باد بوی پدر را می آورد .
آبی دریا ، یادش را
خاک فروتن ، خصلت نیکویش را
کوهها ، استقامت و بزرگمردیش را تداعی میکند .
و من در اوج غم
بارها لرزید ه ام …
با دیدن کسی که ؛
فقط پیراهنش ،
نیم رخش ،
یا قامتش
شبیه پدر بود .
و هیچکس نمیداند که …
روزها با سوزها و
شبها با اشکها و آهها سپری شد .
اما دریغ و صد افسوس …..
آن مرد نیامد .
آن مرد نه تنها در باران ،
که در روزهای آفتابی هم نیامد .
او دیگر نان نیاورد .
آن مرد با اسب نیامد …..
آموخته هایم در دبستان این بار غلط از آب در آمد …..
آن مرد هرگز نیامد .
آن مرد با اسب نیامد .
او با سمند سرکش سفید رفته بود .😢😢😢😢😢
پدرم نیست که پرواز دهد بال مرا
سوی باران ببرد این عطش حال مرا
وا کند پنجره ای رو به تماشای دلم
تا ببینند بعد رفتن ، غربت آمال مرا
پنج شنبه ۸ تیر ماه
سهیلا نادری دره شوری
دیدگاهتان را بنویسید