×
×

از تخیل تا واقعیت

  • کد نوشته: 5026
  • احسان قرقانی
  • ۲۷ تیر
  • ۰
  •  یلدا قشقایی | حرصم گرفته ، مرد هم مگر می شود اینقدر خوب ؟ بقول مادربزرگم ” خوبه شون دسته چاقوئه!” از حرصم روی صندلی جابجا می شوم و برای چندمین بار پاهایم را که روی هم انداخته ام با هم عوض می کنم. صندلی بغل دستی دوست دوران کودکیم است و با صدایی خفه به […]

    از تخیل تا واقعیت
  •  یلدا قشقایی | حرصم گرفته ، مرد هم مگر می شود اینقدر خوب ؟ بقول مادربزرگم ” خوبه شون دسته چاقوئه!” از حرصم روی صندلی جابجا می شوم و برای چندمین بار پاهایم را که روی هم انداخته ام با هم عوض می کنم. صندلی بغل دستی دوست دوران کودکیم است و با صدایی خفه به من می فهماند که درکم می کند” حرص نخور بابا، فیلمه !” و من با غیض آرام در گوشش می گویم” نمی تونم ، دلم می خواد جیغ بزنم از حرص!” و فکر می کنم راستی این مردهای فرشته ، این قلمان های زمینی یا هرکوفت دیگری که اسمشان را بشود گذاشت، کجایند پس؟… و چرا من و خیلی های دیگر که دوروبرم می بینم، لااقل یک نمونه تقلبی نزدیک به اصلشان را سراغ نداریم؟ زیبا ، مهربان ، باشعور ، حامی و در هر شرایطی “مثل اورژانس های خارجی” آماده خدمت و کمک رسانی … نه دیگر نمی توانم تحمل کنم، گل خوردن کامران بخاطر مینا را دیگر نمی توانم تحمل کنم، به دوستم و بیشتر به خودم می گویم” یعنی تا آخر فیلم باید این خالی بندیا رو تحمل کنیم؟” دوستم می خندد و زیرلبی می گوید” مگه نگفتی دوست دارم برم ببینم فیلم عاشقانه تو سینمای ایران چه جوریه؟ حوب ببین دیگه!” اما من مجاب نمی شوم” گفتم عاشقانه ، نگفتم علمی تخیلی که!” خانمی که صندلی کناری ام نشسته ،شاکی می شود” اه …خانم ساکت دیگه…” و قبل از آنکه من فرصت عذرخواهی پیدا کنم آقایی که کنارش نشسته و نمی دانم شوهرش است یا نامزدش یا دوست پسرش،با لحنی روشنفکرانه دلداریش می دهد”خانما یه مرد خوبم که پیدا میشه باید یه غری بزنن دیگه!” و من پیش خودم فکر می کنم که اگر دوست پسرش بود عمرا این جمله را نمی گفت که همان خانم مرا از حل این معادله سه مجهولی خلاص می کند” اینا رو ببین و باز جلوی جاریا آبروریزی کن” صدای دوستم که با طعنه می گوید” ببین ملتو دعوا انداختی! فیلمو ببین دیگه” نگذاشت بفهمم شوهرش در جواب چه گفت و خوشبختانه در همین لحظه آقای نعمت الله مرا از این وضعیت خجالت بار نجات می دهد …بله نجات یافتم ، با تغییر رفتار کامران و تبدیل شدنش به یک” مرد واقعی ” که داشت با مینا دعوا می کرد برای اینکه صبح زود بیدارش نکرده و … حالا دیگر نه فقط از عذاب وجدان دعوا انداختن آن زن و شوهر که از آن همه احساس بلاهت و بی شعوری که بخاطر باور کردن موجودی تا این اندازه غیرواقعی و فانتزی احساس می کردم، خلاص شده بودم ! یک نفس راحت کشیدم و توی صندلی ام فرو رفتم، آهسته گفتم ” آخیش…” و با حسی پیروزمندانه به دوستم نگاه کردم که یعنی” دیدی ذات واقعیشو رو کرد؟” اما دوستم دیگر حواسش به من نبود، تازه داشت با مینا احساس همذات پنداری می کرد. زنی که مثل اغلب زن ها چند صباح اول آشنایی را در خواب ناز فرورفته و حالا به زور واقعیت باید بیدارشود، باید بپذیرد که این یکی هم فرقی با شوهر سابقش ندارد ،فقط شاید بسته بندی اش شیک تر بوده وگرنه داخلش یک جنس تکراری و تغییرناپذیر است، حتی شاید بشود گفت در بعضی خصایصش تاریخ انقضایی هم ندارد مثل تنوع طلبی یا فرصت طلبی یا شکارچی بودنش . البته در مورد آخر فقط تا وقتی که شکار را صید نکرده… بعدش دیگر می شود بدترین آدم و حتی برایش مهم نیست که مینا دیگر بدون دندان نمی تواند برایش زیبا بخندد. بعدش می شود مردی که در آن واحد می تواند عاشق دونفر باشد، یکی بخاطر پول و موقعیتش و دیگری هم لابد چون روی دستش مانده و یا … مگر فرقی هم می کند چرا؟

    بقیه فیلم در بیداری مینا می گذرد، وقتی که در می یابد عشق رویایی اش با زن ایده آلش عازم سفر است، از همان “ماموریت های کاری همیشگی” و وقتی بالاخره می پذیرد که دیگر راهی برای بازگشت به خواب شیرین قبلی نیست، تنها انتخابش خوردن قرص آرامبخش و رفتن به خواب فراموشی است. مگر کار دیگری هم می تواند بکند؟ به خانه پدر و زن پدرش برگردد یا دوستی که چند روزی بیشتر حضورش را در خانه اش تاب نیاورده بود؟ با گم شدن گربه ای که کامران نگهداری اش را به مینا سپرده ، دیگر تنها بهانه برای احوالپرسی های چند وقت یک بار کامران هم از دست می رود ،پس داوطلبانه به جوخه اعدام عشق خیالی اش می رود. به رستورانی که صاحب آن حالا عشق واقعی کامران است ، با کودکی در شکم از کامران کتک می خورد چون این راز مگو را نتوانسته به تنهایی حمل کند و آینده شیرین او را به فنا داده و آواره خیابان ها می شود تا تقدیر تصادفی برایش رقم بزند که جنین ناخواسته را راهی بهشت کند و او را راهی گرمخانه ، تنها سرپناهش. و بالاخره در سکانس پایانی ، وقتی مینا بر مزار پدر با او عهد می بندد که قوی باشد و دیگر به زور قرص خودش را نخواباند دوستم برگشت و با لحنی قدرشناس به من گفت ” اولش خیلی اعصاب خردکن بود ولی خوب تموم شد ” ولی من هنوز سرمستم از موسیقی – کلیپ دلنشین فیلم و حتی طعم تلخ ولی آشنای داستان عاشق شدن و فارغ شدن قهرمان فیلم ، نتوانسته کامم را تلخ کند.با خودم فکر می کنم البته بی انصافی است که با یک جمله قصار نسخه یک فیلم را پیچید ولی باز هم به او حق می دهم . چون ما عادت نکرده ایم که عاشقیت را بدون قضاوت درباره پایانش ببینیم و فقط حظش را ببریم ، حتی اگر روی پرده سینما باشد .بله ما از دیدن فیلم هایی که داستانشان پراز نامردی و خیانت و بدبختی باشد، کیف می کنیم، چون دیگر از سن و سالمان گذشته که با دیدن فیلم های تخیلی ذوق کنیم…

     

     

    برچسب ها

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *