دکتر محسن رجایی پناه، استاد دانشگاه، جامعه شناس،روزنامه نگار، گزارشگر صداوسیما، نویسنده، شاعر و ویراستاری از ایل قشقایی و از شاگردان موفق و برجسته ی استاد محمد بهمن بیگی که به حق به ایشان لقب “همه فن حریف” را داده اند.
در مجله اینترنتی قشقایی آنلاین ، به مناسبت روز و هفته کتاب و کتابخوانی تصمیم به معرفی این شخصیت برجسته فرهنگی را گرفتیم که البته این معرفی به قلم شیوای خودشان هست.
تولّدی در آغوش خاک| شاید به قول امروزیها خیلی «با کلاستر» بود که من هم مانند بعضیها بنویسم فلان ساعت و فلان روز در شهرستانی بزرگ و در بیمارستانی مجهز قدم به عرصهی حیات گذاشتم و جمعی از بستگان مادرم با شاخه گل و هدایای گرانبها به دیدن من و مادرم آمدند؛ اما چه کنم که «روسیاهی بی بی از بی چادری است.»
از چگونگی تولّدم خبرندارم. چه روزی و چه ساعتی به دنیا آمدهام، آن را هم نمیدانم! فقط میدانم دو سال پس از مرگ برادر ارشدم که نخستین فرزند خانواده بوده، چشم به جهان گشودهام.
روز تولّدم بر حسب سنّت کهن ایلی، به نشانهی شادی و سرور، پدرم تیر تفنگ شلیک کرده و بستگانم به میمنت این تولّدِ فرخنده، شکمی از عزا در آوردهاند.
شک ندارم که در دوران طفولیت، پدرم با اندک سوادی که داشت، دعای چشم زخمی بر بازوی چپم و مادرم مهرهی آبی رنگی به بازوی راستم نصب کردهاند.
ما کودکان شصت سال پیش جز شیر مهرآمیزِ مادر، چیزی برای خوردن نداشتیم. با بیماری آبله، سرخک، تراخم، سیاه سرفه، یرقان به خوبی مقابله میکردیم و غول مرگ را در ظلمات آن روزگار شکست میدادیم.
نخستین اسباب بازیمان خمیر لزجی از گِل رس بود که تا مرفق درآن فرو میرفتیم و با آن، انواع اسباب بازی میساختیم.
در خردسالی، اسب چوبی، الک دولک، گرگم و به گلّه میزنم و بازیهایی از این دست، از شیرینترین سرگرمیهای ما بود که زمان و مکان و شب و روز نمیشناخت.
خوردن خاک، گیاهان طبیعی خوش خوراک، دانههای وحشی، ملخهای مهاجم و گوشت پرندگان امری رایج و دلچسب به شمار میآمد.
خانههای اقوام و خویشان ما در و دیوار نداشت. املاک و مراتع پدرانمان سند ثبتی نداشت. برای بهرهمندی از زمین و آسمان خدا به کسی عوارض پرداخت نمیکردیم. وکیل و وصی نداشتیم. برای برپایی سیاه چادر، نیازی به مجوز شهرداری نبود. همه جا خانهی ما بود.
در ایّام نوروز به راستی همه چیز نو میشد. این تجدید حیات فرحبخش، حتی از جست و خیز بزغالهها و برّهها و کُرّهها مشهود و ملموس بود. مراسم «چلّه به در» و رنگ کردن گوسفندان، آمدن بهار را خبر میداد. هفت سین ما، هفت سنگ سیاهی بود که با آنها بازی میکردیم. سفرههای نوروزمان همان سفرهایی بود که مادرانمان درآنها آرد میریختند و نان تیری میپختند. اگر از برنج معطّر بَکِیانِ کامفیروز که اوّل مهر خریده بودیم، چیزی تا شب عید مانده بود، با دست پخت کم نظیر مادر، یک بار دیگر شکمی سیر میکردیم.
به خاطر دارم همین که جثهای به هم زدم و قدرت پیاده روی پیدا کردم، به اقتضای طبیعت ایل، به دنبال گوسفند و اشتر و اسب و استر راه افتادم.
ایل، آرام و قرار نداشت. هرروز در جایی و هر ماه در منطقهای سیهچادر خود را به اهتزاز در میآورد. طبیعت دل انگیز و نامحدود و منابع خدادادی و رایگان سبب شده بود تا کودکان ایل لحظهای روی پای خود بند نشوند. بچّهی ایلیاتی موجودی بی قرار بود که برای پرواز فقط دو بال کم داشت. بوتهها و جنگلها، درّه ها و تپّهها، چشمهها و جوی بارها از دست بچّههای ایل عاجر و درمانده بودند. آتش شیطنت کودکانه، هر بوتهی تر و خشکی را شعله ور میکرد و هر نهر روانی را به سرعت میخشکاند. بچّهی ایلیاتی یک پارچه انرژی و حرارات، چالاکی و جسارت و هیجان و تحرّک بود.
چنین بچّههایی هنگامی که به سن جوانی و بالاتر میرسند و دانش و آگاهی علمی خود را افزایش میدهند، با یادآوری روزهای پر فراز و نشیب زندگی آبا و اجدادی خود و پی بردن به زبان و فرهنگ بکر و غنیِ قبیلهی خویش، به این فکر میافتند تا زندگی متفاوت خود و کسانشان را روی کاغذ بیاورند. به این امید که شاید دیگران را با ناگفتههای زندگی کوچ نشینی آشنا کنند.
چنین است که روز به روز از تعداد تفنگ به دوشان و سختکوشان ایل کاسته و به شمار نویسندگان، شاعران، هنرمندان، محقّقان و سخنوران جامعهی ایلی افزوده میشود.
من هم همانند هزاران کودک و نوجوان ایلی برای کسب اندک تحصیلاتی که دارم، رنجها و مرارتهای بسیار کشیده و تلخیهای فراوان چشیدهام. بیشتر دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را بدون معلّم و در حالیکه به دامداری وکارگری مشغول بودم، سپری کردم. برای آموختن دروس دینی، الفبا و علوم مقدّماتی بارها و بارها پدرم در مکتب خانهاش با ترکه بادام کوهی کف دستهایم را کبود کرد. پدرم هر وقت پدر بود، نفس راحتی میکشیدم؛ امّا هرگاه معلم و مکتب دار میشد، آه از نهاد من و بچّههای دیگر به هوا برمیخاست.
فشار طاقت فرسای حکومت وقت برای سرکوب عشایر که دست به طغیان و تمرّد زده و از اوامر ملوکانه! سرپیچی میکردند، بیشترِ مردم عشایر را در مدت چند سال کپرنشین و زمینگیرکرد.
یکی از این خانوارهای پرشکسته و پای دربند، خانوادهی پدرم بود که در یکی از بیابانهای برفگیر شهرستان سمیرم مسکن گزید و به اصطلاح ده نشین شد. ده که چه عرض کنم، طویلهای مناسب اسب و استر که مردم وامانده از کاروانِ کوچ، بهعنوان سرپناهی برای زمستانِ سیاهِ خود برگزیده بودند.
در آن سالها مأموران ثبت احوال دولتی که از اخّاذی و باج سبیل بدشان نمیآمد، بیش از اولیاء اطفال به فکر بچّههای بیسواد ایلیاتی بودند! به همین دلیل کوره راههای منتهی بهاین ناکجا آبادها را مانند کف دستانشان میشناختند. درعین حال، صرف نظر از خطر نظام وظیفه، شناسنامه سندی بود که خانوادهها را تشویق و وسوسه میکرد تا کودکان و نوجوانان خود را به مدارس روستایی و عشایری بفرستند و از نعمت سواد برخودار شوند.
سال ۱۳۴۴ پدرم به بهای گزاف، شناسنامهای برایم دست و پا کرد و نخستین بار مرا به همراه سایر بچّههای سرگردان ایل به مدرسهی دولتی فرستاد.
چندسالی نگذشته بود که بار دیگر آوارگی و دربه دری آغاز شد. اما همسو با ترقّیات روز افزون جامعهی جهانی، ما هم رشدکرده بودیم. این بار، بار و بنههایمان را به جای این که برپشت الاغها و اشترها ببندیم، بر باربند اتومبیلهای باری بستیم و بی هدف مسیر ییلاق و قشلاق را طی کردیم.
ازنظر شغلی نیز ارتقا یافته بودیم! دامداری را با شغل پر زحمت، امّا شریف کارگری عوض کردیم و از فرمانده به فرمانبرتبدیل شدیم!
دوسال بعد، در بحبوحهی این خانه به دوشی، مدرک کلاس پنجم و ششم ابتدایی را بدون حضور مستمردر کلاس درس به دست آوردم.
در سن چهارده سالگی با داشتن مدرک ششم ابتدایی همراه پدرم به قشون کارگران مترقّی کشور پیوستم و در یکی از شرکتهای راهسازی مشغول کار شدم. حقوقم تعریفی نداشت؛ اما از اینکه درآن سن و سال، مانند بزرگترها میتوانستم «راهی» را برای هموطنانم هموار کنم خوشحال بودم.
در پهنهی زمخت و جنگلی «کوه پهن» فارس، رشته سیمهای رنگینِ متصل به مواد منفجره که برای انفجار سنگ و صخرههای ستبر به کار میرفت، بیش از صدای مهیب دینامیت، توجه مرا به خودش جلب میکرد. میتوانستم با چنین سیمهای بی بها، برای خودم سرگرمی مناسب و لذّت بخش رو به راه کنم؛ از درست کردن شلاق و کمربند تا کیف دستی و روکشِ خودکار و روشن کردن لامپهای کوچک.
با نام و صدای وسیلهای به نام رادیو آشنا بودم؛ اما تصوّر اینکه روزی بتوانم یکی از این جعبههای سحرآمیز را داشتهباشم، امری محال مینمود.
حقوق یک ماهم را که صد تومان بود گرفتم و همراه پدرم به شیراز رفتم. شیراز بسیار زیبا بود. از بهشت چیزی کم نداشت. برق خیابانهایش چشم نواز و صورت مردمانش دلربا بود. برای نوجوانی صحرانشین و ایلیاتی، شهر یک رؤیا بود، اما رؤیای من چیزی دیگری بود. من دنبال صدای شهر میگشتم. به هرحال موفق شدم با مبلغی کمتر از نصف حقوقم، یک دستگاه رادیوی کوچک جیبی بخرم و به آرزوی کودکانهام برسم.
ارتعاش دلنشین و موسیقییایی رادیو، دل کوچکم را درحسرتکدهی سینه به تپشیتازه انداخت. ذوق و شوق و شور و هیجان آن لحظه را نه با هیچ قلمی میتوان نوشت و نه با هیچ زبانی میتوان بیان کرد.
رادیو را درجیب پیراهنم و درست بر روی قلبم گذاشتم و به محل کارم برگشتم. سیاهی شب و سکوت مرگبار، بار دیگر همه جا را فرا گرفت؛ اما من دیگر تنها نبودم. مهمانی تازه و همنشینی بی ادعا داشتم که همه چیز میدانست. عقربهی ظریف و رنگین رادیو را به گردش در آوردم و وارد دنیای امواج شدم. من زبان بسیاری ازآدمهایی را که در این جعبهی جادویی صحبت میکردند، نمیدانستم؛ اما با تمام وجود، هستی و حیات را در همه جای گیتی احساس میکردم. به این ترتیب من هم به مردم دنیا پیوستم و عضوی از یک خانوادهی بزرگ جهانی شدم.
طولی نکشید که با رادیو شیراز احساس خویشاوندی نزدیک پیدا کردم. موسیقی محلی شیراز و بازگویی فرهنگ جذّاب مردم این سامان، دریچهی تازهای بهرویم گشود. دست به کار شدم و از فرهنگ مردم منطقه نامهها به تهران نوشتم تا در برنامهی فرهنگ مردم خوانده شود. وقتی گویندهی رادیو نامم را بر زبان میآورد، از فخر سر به آسمان میساییدم. اتّفاق کم وکوچکی نبود. در حالی که شهرت و شوکت سران و بزرگان عشایر به دلایل سیاسی رو به افول گذاشته بود، نام محقّر چوپان زادهای گمنام حتی در سایر استانها و شهرهای مرزی به گوش مردم میرسید.
تغییرات جوی سبب شد تا با مشکل تازهای روبه رو شوم. در طول روز فرستندههای عربی حوزه خلیج فارس با اعوجاج و نوسانات زیاد، ایستگاه رادیو شیراز را تحت تأثیر قرار میداد. بدون این که از اجزا و اصول فنّی رادیو اطلاع داشته باشم، به فکر چاره افتادم و به کمک سیمهایی که پیش تر از آن سخن به میان آمد، تصادفاً امواج رادیو شیراز را تقویت کردم.
مهرماه ۱۳۴۹ به تهران رفتم و در مغازهای پررونق مشغول کار شدم. به زعم خودم بهشتی بود که به سرزنشش می ارزید. صاحبان مغازه افراد تحصیلکردهای بودند. با وجود این، از من تعهد گرفتند که بی وقفه و بدون اعتراض در مغازه کارکنم. در مقابل، من هم از آنان التزام گرفتم که ضمن پرداخت حقوق مکفی، اجازه دهند از ساعت پنج الی نه بعد از ظهر، در کلاسهای شبانه شرکت کنم.
نزدیک ترین دبیرستان شبانه، دبیرستان بابا طاهرِ تهران پارس بود. اتفاقاً برادر مغازهدار یکی از دبیرانی بود که به شدت از نوشتههای متفاوت من که حال و هوای محلی داشت، خوشش میآمد و به همین دلیل، در یکی از زنگهای استراحت دستم را گرفت و نزد مدیرآموزشگاه برد که قهر و غضب و بیگانگی با فرهنگ و ادبیات از سر و صورتش میبارید. هنگامی که آقای مدیر مرا همراه دبیر مذکور دید گفت: اگر مرتکب خلافی شده تا حسابی تنبیهش کنم؟
وی جواب داد: خیر قربان! این آقا پسر را آوردهام که خدمتتان معرفی کنم. من فکر میکنم این بچّهی ایلیاتی در آیندهی نه چندان دور یکی از نویسندگان به نام کشورخواهد شد!
قهقهه و مضحکهی آقای مدیر و همکارانش را که در دفتر مشغول خوردن چای بودند، هرگز فراموش نمیکنم.
عصر همان روز شاهد درگیری تعدادی از چریکهای مخالف رژیم شاه بودم که مخفیگاهشان توسطه نیروهای انتظامی به رگبار بسته شده بود. از سیاست و عللِ این قبیل کشمکشها چیزی نمیدانستم؛ امّا درآن روز، این سؤال در ذهنم نقش بست که چرا افراد یک کشور که حکم اعضای یک خانواده را دارند، باید روی هم اسلحه بکشند؟ در همین باره صفحهای مطلب نوشته بودم که سبب شد پایم به دفتر مدیرکشیده شود؟ شاید این حادثه، یکی دیگر از عواملی بود که مرا برای نوشتن ترغیب و تشویق کرد.
به هرحال، درآن سال موفق شدم مدرک خوش نقش و نگار کلاس نهم را از پایتخت کشور به چنگ آورم و سال بعد وارد دانشسرای عشایری شیراز شوم. پس از گذراندن دورهی دانشسرا، راهی آذربایجان شرقی شدم تا به تعلیم و تربیت کودکان ایل شاهسون بپردازم.
روستاهای دشت مغان از نظر کشاورزی و امکانات ابتدایی به مراتب پیشرفتهتر از روستاهای فارس بودند. در طول چهارسالی که درآن خطه مشغول تدریس بودم، به روزنامه و مجلّه دسترسی پیدا کردم و به خواندن کتابها و نشریات طنز و رمان روی آوردم. طولی نکشید که به جمع طنز نویسان جوان یکی از مجلات وزین کشور پیوستم.
انگیزه و شوق ادامه تحصیل پس از هشت سال دوباره مرا راهی تهران کرد. این بار متأهّل بودم و دو فرزند خردسال هم داشتم. خوابگاهی در کار نبود. کلبهای را در جنوبیترین نقطهی تهران اجاره کردم. مالک منزل فروشندهی بلیت خط واحد و اهل اسکوی آذربایجان بود. همزبان بودیم، همدل هم شدیم.
مختصر وسایلی از شیراز به تهران برده بودم. لابد با مشاهدهی امکانات محدودی که داشتم، دلش به حالم سوخت و تلویزیونی کوچک و خوش ترکیب به صورت قسطی برای بچّههایم خرید. به تدریس، تحصیل، مسافرکشی و پرداخت اجاره، قسط تلویزیون هم اضافه شد.
چند سالی بود اتومبیل داشتم. برای تلویزیون کوچک بچّهها، سیم رابطی خریدم تا بتوانیم در روزهای تعطیل که معمولاً به شمال میرفتیم، از برق ماشین هم استفاده کنیم. نخستین بار که فیش رابط را وارد جای فندک اتومبیل کردم، دود سیاهی از تلویزیون، وآهی سوزناک از نهاد من به هوا برخاست.
اگرچه اتومبیلم رادیو داشت؛ اما گزارش اغتشاشات و ناآرامیهای کردستان، تحرکّات حزب کومله و دمکرات، در گیریهای پراکنده محلّی و تحوّلات پی در پی انقلاب چیزی نبود که به عنوان دانشجویی فعّال بتوانم بیتفاوت باشم و تصاویرخبری آنها را نبینم. چارهای جز تعمیر تلویزیون نبود.
تلویزیون را به تعمیرگاهی در یاخچیآباد سپردم. پس از سه روز آمادهی استفاده بود. یکصد و بیست تومان هزینهی تعمیر پرداختم و با سلام و صلوات آن را به منزل آوردم. دوباره موش و گربههای کارتونی به تعقیب وگریزهم پرداختند و بچّههایم را غرق شادی و سرورکردند.
صد و بیست تومان، پول کمی نبود. حس کنجکاویام گل کرد و تصمیم گرفتم پشت تلویزیون را بازکنم و به دنبال محل معیوب بگردم. چهار قطعه سیاه چند میلی متری را کنار هم مشاهده کردم. آثار لحیم کاری به خوبی پیدا بود. ظاهراً آقای مهندس فقط یکی از آنها را عوض کرده بود. نام قطعه را نمیدانستم؛ اما فکر نمیکنم در آن روز بیش از پنج ریال قیمت داشت. این کار به شدت مرا متأثّر کرد. همان روز تصمیم گرفتم این فنّ و حرفه را بیاموزم؛ امّا نمیدانستم ازکجا باید شروع کرد؟!
انقلاب فرهنگی در دانشگاههای تهران و سراسرکشور به وقوع پیوست و دانشگاهها تعطیل شد. به شیراز بازگشتم. نخستین جایی که سراغش را گرفتم، مرکز آموزش فنّی و حرفهای بود. در کلاسی ثبتنام کردم و مشغول فراگیری اصول علمی تعمیر رادیو تلویزیون شدم. حدود یک سال و اندی طول کشید تا سه مرحلهی مقدماتی، متوسطه و عالی را با موفقیت پشت سر گذاشتم و با اخذ مدرک تکنسینی، به جمع تعمیرکاران شیراز پیوستم. هیجده سال تعمیرکار بودم. همه چیز تعمیر میکردم؛ از اسباب بازی و جارو برقی و تلفن گرفته تا رادیو و تلویزیون و ویدئو. روزگارم به خیر و خوشی میگذشت و برخی شبها تا صبح کار میکردم.
فروشندگی قطعات الکترونیکی را نیز به کار تدریس و تعمیر افزودم. از نتیجهی کارم بسیار راضی بودم و تصوّر میکردم به خطا معلّم شدهام. اگر ادعا کنم که نخستین روزنامه نگار و اولین تعمیرکار دستگاههای الکترونیکی از ایل قشقایی فارس بودم، شاید مبالغه نکردهام.
آخرین مسئولیتم در آموزش و پرورش، مدیریت دبیرستان شبانهروزی و مرکزپیشدانشگاهی بود. قبل از این که بازنشسته شوم، به موجب ابلاغ جناب وزیر، به مدت ۴۸ ساعت مدیرکل شدم؛ اما خوشبختانه مسؤولان امر زود متوجه شدند و پیش از آن که در آموزش و پرورش فاجعهای رخ دهد و بچّههای مردم به حال و روزی بیفتند که قرار نبود بیفتند، محترمانه معزولم کردند!
از همکارانم که از دوازده استان کشور برای گرفتن پست و مقامی در خور به صف ایستاده بودند، عذر خواهی کردم و بازنشسته شدم.
به خانه نشینی عادت نداشتم؛ پس از بازنشستگی، علاوه بر فعالیت رادیو – تلویزیونی، مدتی مدیر مدارس غیرانتفاعی پالایشگاه جم بودم. دریچهای جدید به رویم بازشده بود. تازه داشتم رنگ و رمقی پیدا میکردم که یکی از شاگردانم که حالا دیگر سری از بین سرها درآورده بود، با وعدههای توخالی و بلند پروازانه، مرا به شیراز کشاند. پس از یکی دو ماه فعالیت، علی رغم زرق و برق و میز و منشی و معاون و مستخدم که برایم تدارک دیده بود، او را رها کردم و عطایش را به لقایش بخشیدم؛ از دروغ متنفر بودم.
دو سه سالی کتابفروش شدم. آرام و قرار نداشتم. گم شدهای داشتم! چشمم به یک بنر تبلیغاتی افتاد. علم و دانش را چون کالایی مصرفی تبلیغ کرده بود. اگرچه از این تبلیغ سبک و سخیف چندان خوشم نیامد، امّا همانجا تصمیم گرفتم در آستانه شصت سالگی یک بار دیگر پشت نیمکت دانشگاه بنشینم. اگرچه به وصلهای ناجور شباهت داشتم، امّا همراه خیل جوانان داوطلب تحصیل، در کنکور سراسری شرکت کردم و از دانشگاه دولتی مازندران سر در آوردم. بدون وقفه و تعلل، کارشناسی ارشد را به پایان بردم و در بین ورودیهای آن سال، نخستین کسی بودم که از پایان نامهام دفاع کردم. ۴۸ ساعت بعد خبر قبولیام در مقطع دکترا روی سایت قرار گرفت.
این بار، دانشگاه علوم و تحقیقات تهران را برگزیدم و در رشته جامعهشناسی مشغول تحصیل شدم. بعضی از دوستان احمق، و برخی دیگر با درجهای از احترام، دیوانه خطابم میکنند. نمیدانم! شاید حق با آنهاست؟!
محسن رجایی پناه
دیدگاهتان را بنویسید