فرزانه قبادی | صدای بچهها از پشت پرده نازک و سفید چادر بیرون نمیآید، آرام در سایه چادری که مدرسهشان است نشستهاند و سرشان را لای کتابهایشان فرو بردهاند. «دشت بکان» یکپارچه سکوت است. گاهی از دور صدای زوزه ماشینی که از جاده میگذرد، ذرهای از سکوت دشت را میشکند و گاهی هم صدای زنگولهگردن بزی که از گله دور افتاده، میشود بهانهای برای گرداندن سر به سمت صدا، باقی همه سکوت است و آرامش و وسعتی ناتمام.
به گزارش سلامت نیوز، روزنامه اعتماد نوشت: وارد چادر که میشویم بچهها آرام سرشان را بلند میکنند و به رسم ادب میایستند تا ورود مهمانان به مدرسه کوچکشان را خوشامد بگویند. دختر و پسرهای قشقایی کنار هم چهارزانو روی زمین نشستهاند. با چشمانی درشت و صورتهایی آفتاب سوخته. دخترها یک درمیان لباس ایل قشقایی با رنگهای شاد به تنشان کردهاند و چارقدهای توری را زیر گلویشان سنجاق کردهاند. متانت در چهرههایشان موج میزند، ریشههای این متانت و وقار را میشود در اصالت این قوم پیدا کرد. خندههای ریزشان را پشت دستهای کوچکشان پنهان میکنند. دانشآموزان مدرسه، هم نشانههای ایل را با خود دارند و هم نشانههای دانشآموزان امروزی مدارس شهری را. کیفهای صورتی با شخصیتهای کارتونی که بعضی بچهها نمیشناسندشان، اما فروشگاههای شهر تنها همین کیفها را برای عرضه دارند. تعدادی از دخترها مانتوی صورتی و مقنعه سفید دارند و پسرها هم به تعبیر خودشان «لباس شهری» پوشیدهاند، تا سوالی را زیر گوش بچهها زمزمه نکنیم، صدایی از آنها نمیشنویم. روی تن داخلی چادر پر است از نقاشیهای بچهها، معلم میگوید: «وقتی باد و بارون میزنه تمام این نقاشیها و کاردستیها خراب میشه» تدبیری که برای پیشگیری از این کار اندیشیده کشیدن کاور پلاستیکی روی کاغذهای کوچکی است که بچهها رویشان هنرنمایی کردهاند.
اما هنر بچهها تنها روی کاغذ نیست، کافی است تا درخواستی برای خواندن شعری به کودکان ساکن شمال استان فارس بدهیم، دشت پر از آواز میشود، آوازهایی که نشان میدهد بچهها در فرهنگی غنی بالیدهاند، فرهنگی که اشعار و موسیقی فاخرش را از کودکی به گوششان آشنا کرده و چه بسا اوسنه (قصه)های محلی هم زیر زبان بچهها برقصند و کمروییشان مانع از بیانشان شود. آنچه در صورت زیبای کودکان دشت بکان فارس میشود به وضوح دید مناعتطبع است و اعتماد به نفسی که گویی طبیعت سخاوتمندانه نصیبشان کرده و استعدادی که زیر سایه سنگین کمبود امکانات میبالد. معلم میگوید: «ما هر سال چند سهمیه محدود برای مدارس استعداد درخشان داریم، اما واقعا بچههای عشایر همهشون با استعداد هستن و اگر به عهده ما باشه همه بچهها رو معرفی میکنیم برای مدارس نمونه». نیازی نیست تا سراغ امکانات را بگیریم از معلمی که کیلومترها راه را طی میکند تا دانشآموزان مستعدش در کنار تمام کمبودها، از نعمت معلمی دلسوز و مهربان بهرهمند شوند. با یک نگاه ساده و گذرا میشود امکانات مدارس چادری عشایر را با انگشتان یک دست شمرد: «یک چادر ١۶ بند (که بزرگترین سایز چادری است که دفتر آموزش عشایری وزارت آموزش و پرورش برای مدارس در نظر گرفته است) یک سه پایه، یک تخته آهنی تاشو به عنوان تخته سیاه، یک چهارپایه برای معلم و یک زیلوی ساده برای نشستن بچهها به اضافه یک جعبه گچ » اینها تمام امکاناتی است که کودکان مدارس عشایری در اختیار دارند، اما یک جمله ترجیعبند جملاتی است که در مورد مدرسه با لهجه شیرینشان میسازند: «ما اینجا (مدرسه) را دوست داریم» و در عمل هم میشود این علاقه را دید، فاطمه وقتی میخواهد توضیح دهد که در مدرسه چه فعالیتهایی انجام میدهند، میگوید: «اول وقت میایم کلاس رو تمیز میکنیم، آماده میشیم تا معلم بیاد وقتی هم که کلاس تموم میشه خودمون دوباره همه جا رو مرتب میکنیم و زیلو رو تا میزنیم و بعد میریم.» بچهها میروند، بعضی از راههای دور آمدهاند، بعضی از آن سوی جاده میآیند، آنها میروند و دل معلم را با خود میبرند: «بچهها با این وانت که برای پدر یکی از بچههاست میآیند و میروند، به نوعی سرویس مدرسه ما است، فقط دو تا از بچهها نزدیک مدرسه چادر میزنند، دل من هم با بچهها میرود تا به سلامت برسند، چارهای نداریم، توی دشت ماشینی به جز وانت نمیتواند تردد کند، اما اینکه بچهها پشت وانت سوار میشوند و میروند خالی از خطر نیست.»
در فاصلهای نزدیک به چادر مدرسه، سفید چادر عشایر دیده میشود و یک نیسان آبی که اسباب عشایری که تازه به ییلاق رسیدهاند را یدک میکشد. بچهها دو هفتهای به دلیل کوچ از درس و مدرسه دور بودهاند و حالا معلم به طور فشرده باید کمکشان کند تا برای امتحانات خرداد آماده شوند. تفاوت مهمی که بچههای عشایر با بچههای شهر یا روستا دارند این است که در خانه فرصتی برای درس خواندن ندارند، این را پدر یکی از دانشآموزان میگوید: «از مدرسه که میاد باید به من و مادرش کمک کنه دیگه، هر چی درس میخواست بخونه تو مدرسه میخونه دیگه.»
بچههای عشایر تنها تصویرشان از مدرسه همان است که میبینند، در چادرهای کوچکشان اثری از تلویزیون نیست که بخواهد تصاویری از دنیایی دیگر را نشانشان دهد، هرچند مادر یکی از دانشآموزان میگوید: «گاهی میریم شهر خانه اقوام، خواهرم اقلید زندگی میکنه، برادر کوچکم هم شیرازه، خودمان هم دیگه از این آوارگی خسته شدیم، امسال که پسرم کلاس ششم را تمام کند، ما هم میریم شیراز.» هرچند پای امکانات اولیه به سفید چادرها نرسیده، اما سقف آرزوهای آدمهای دشت بلند است. مادر با خنده و افتخار به پسرش که تازه از راه مدرسه رسیده نگاه میکند و میگوید: «پسرم میخواد دکتر بشه» و تمام خانواده روی این آرزوی مادر اتفاق نظر دارند و تاییدش میکنند.
درس دوستی و اصالت
«بچهها داشتن تو کلاس با برج جادویی (یک بازی فکری) بازی میکردن، یکدفعه بازی به مرحلهای رسید که برج ریخت پایین، یکی از بچهها دستشو زد روی دستش گفت: «وای، ساختمون پلاسکو دوباره ریخت» معلم اینها را که تعریف میکند بچهها با شیطنت و ریزریز میخندند، اما معلم مسیر قصهاش به سوی دیگری میرود: «بچههای ما با آتیش سوزی خیلی غریبه نیستن، اینکه ماجرای پلاسکو تو ذهنشون مونده به خاطر اینه که یکی از دوستاشونو تو آتیشسوزی از دست دادن.» کلاس یکپارچه سکوت میشود، معلم به سمت میز اول سمت چپ کلاس میرود و به شاخه گل رزی که روی دیوار چسبیده اشاره میکند: «این شاخه گل رو هم بچهها کنار نیمکت غزاله گذاشتن که همیشه یادش باشن.» بچهها به شاخه گل خیره شدهاند، شاید آخرین خاطره دیدارشان با غزاله را قبل از تعطیلات نوروز مرور میکنند: «روز پنجم فروردین بود، ما رفته بودیم جنوب استان فارس که اوایل فروردین هوای خوبی داره، توی این روستا همه با هم قوم و خویشن، چادر ما نزدیک چادری بود که خانواده غزاله زده بودن، برای روشنایی چادر از تیربرق اون نزدیکی سیم کشیدن، اما جرقه سیم برق باعث آتشسوزی شد و غزاله بهشدت آسیب دید، من خودم غزاله رو آوردم بیرون و سرشو تو دستم گرفتم که آروم بشه، بردنش بیمارستان شیراز اما تعطیلات بود و دکتر خوب نداشتن، مجبور شدن منتقلش کنن اصفهان، ١۵ فروردین غزاله فوت کرد، ١٠ روز این بچه با تن سوخته تو بیمارستان اذیت شد.» کلاس پر از اشک است. معلم اشکهایش را با گوشه روسریاش پاک میکند. یکی از بچهها بغضش هق هق شده، سرش را زیر میز برده و آرام گریه میکند.
یکی از بچهها سرش را میگذارد روی میز و آرام گریه میکند، معلم میگوید: «بچهها تو این مدارس خیلی با هم اخت میشن، فضای این مدرسهها با مدارس شهر فرق داره، بچهها کنار هم قد میکشن، بیتابی الانشون هم به خاطر همینه.» خانم پناهی مثل یک مادر خوب کنار بچههاست، توی حرفهای بچهها میشود تاثیر مهربانی بیدریغش را دید. از آن معلمها که کلاس درسش فقط در مدرسه و ساعت قانونی کلاس دایر نمیشود، از آن معلمهایی که همیشه توی فیلمها میبینیم، آنها که با مشکلات و قصههای بچهها درگیرند، معلمهای سختگیر و مهربانی که تنها دغدغهشان پیشرفت و موفقیت بچههاست. در مدارس روستایی و عشایری، پیدا کردن این معلمها کار سختی نیست. معلمهایی که گاهی کیلومترها راه را برای تشکیل کلاس درسشان طی میکنند. بیهیچ ادعا و سرو صدایی.
مدارس عشایری به روایت معلمان
معلمان مدارس عشایری تصویری متفاوت از تمام معلمهایی که تا به حال دیدهایم دارند. چهرهای آفتاب سوخته، نگاهی که میشود در آن نگرانی از آینده بچهها را دید. معلمهای عشایر به گفته خودشان تسهیلات خاصی دریافت نمیکنند و تنها مشوق و انگیزهشان برای تلاش و تحمل سختیها، استعداد و ذوقی است که بچهها برای درس خواندن دارند و تفاوت مهم دیگرشان این است که خود دانشآموز مدارس عشایری بودهاند و روزی روی گلیم نازک کلاس زیر چادر گنبدی مدرسه نشستهاند و حالا روی چهارپایه کوچکش در کسوت معلم به چشمان مشتاق بچهها که نگاه میکنند کودکی خود را میبینند.
خانم پناهی را در مدرسه شهید پناهی میبینیم، تنها مدرسه روستای شهرک قُتِلو از توابع شهرستان اقلید فارس، معلمی که برای تدریس و حضور در کلاس درس محدودیتی قایل نیست و هر زمان که احساس کند بچهها نیاز به تمرین و مطالعه بیشتر دارند، حاضر است، بدون اینکه تسهیلاتی دریافت کند یا انتظار اضافه کاری داشته باشد، در کلاس حاضر شود با تواضع و آرام میگوید: «این بچهها مثل بچههای خود من هستند.» در مورد تجربه شخصیاش در مدارس عشایری میگوید: «زمانی که ما دانشآموز بودیم همه کوچنشین بودن، مدارس ساختمانی در این منطقه نداشتیم، معلمها هم با ما کوچ میکردند، کوچ آن زمان مثل حالا با ماشین نبود، گاهی ما هفتهها در مسیر کوچ بودیم و کلاس درسمان هم در همان وضعیت برگزار میشد. من پنج سال ابتدایی را مدرسه عشایری چادری درس خواندم، ٧ سال یعنی سه سال دوران راهنمایی و ۴ سال دبیرستان، در مدرسه شبانهروزی شیراز درس خواندم، چهار سال دانشگاه فیروز آباد بودم، ۶ سال دوره ابتدایی تدریس کردم، ۴ سال شبانهروزی راهنمایی پژوهشگر بودم و سرپرست مقطع راهنمایی، دو سال هم فیروزآباد بودم، اما چون به طور کلی به تدریس علاقه دارم و سمت سرپرستی باعث میشد کمی از علم فاصله بگیریم، تصمیم گرفتم برگردم مقطع ابتدایی برای تدریس، از تاسیس این مدرسه نزدیک ٢٠ سال میگذرد. من ۵ سال است که اینجا تدریس میکنم.» در کلاس درس او دانشآموزان هر شش پایه تحصیلی مقطع ابتدایی حضور دارند و همین موضوع کار تدریس را دشوارتر میکند، هرچند یکی از دانشآموزان پایه ششم میگوید: «ما خانم پناهی رو کمک میکنیم، چون خودمون هم دوست داریم معلم بشیم، تو پایههای پایینتر به بچهها کمک میکنیم.»
در مدرسه شهید پناهی که از مدارس ساختمانی عشایری است، امکانات اولیه هم به سختی پیدا میشود، اما با تمام اینها یک کمد مرتب برای بچهها گوشه راهروی در نظر گرفته شده که پکیچی مینیاتوری از تمام امکاناتی است که یک مدرسه باید داشته باشد، یک طبقه کتابخانه، یک طبقه توپ و چند وسیله ورزشی مستعمل، یک طبقه چند بازی فکری و یک طبقه امکاناتی شبیه وسایل کمک آموزشی درس علوم و ریاضی. خانم پناهی در مورد امکانات دیگری که از مرکز به دستشان میرسد، میگوید: «از مرکز به دانشآموزان سهمیه شیر میدهند، اما متاسفانه توزیع مناسبی ندارد، اوایل اسفند به مدارس سهمیه شیر مدرسه را میدهند. در صورتی که بهتر است آبان یا آذر این شیر بین بچهها توزیع شود، اما کسانی که برای توزیع شیر برنامهریزی میکنند، شرایط مدارس ما را در نظر نمیگیرند. اسفندماه سهم هر دانشآموز که دو کارتن شیر بود به دست ما رسید، در حالی که ما نزدیک تعطیلات نوروز بودیم. به همین خاطر شیرها را یک جا بین بچهها توزیع کردیم، که بچهها بردند در تعطیلات مصرف کردند. اگر زودتر این شیرها به ما میرسید میتوانستیم روزانه توزیع کنیم.
اعتراض هم کردیم اما گفتند که مسوول توزیع شیر کس دیگری است. اما منطقه ما محاسنی هم دارد که مدارس مناطق دیگر از آن محرومند، خوبی این منطقه این است که آب و هوای خوبی دارد، بعضی روستاها هستند که بچهها آب آشامیدنی ندارند و خانوادهها باید بروند آب آشامیدنی را خریداری کنند. اینجا وضعیت بهداشت بچهها مطلوب است، نسبت به بسیاری از مدارس مناطق دیگر وضعیت مناسبتری دارند. چون عشایر این منطقه یکجا نشین شدهاند همه تلویزیون دارند و به وسایل ارتباط جمعی دسترسی دارند به همین خاطر سطح اطلاعاتشان بالاتر است، اما عشایری که کوچنشین هستند به نسبت اطلاعات کمتری دارند.» اما تمام مشکلات محدود به این موارد نمیشود، خانم پناهی میگوید: «مشکل ما در مدرسه این است که زمین حیاط مدرسه ما هموار نیست، دو سال است که پیگیر هستم که اینجا را صاف کنند اما توجه نمیکنند، زمستانها که برف و باران میبارد بچهها اذیت میشوند، هر روز با بچهها راهروها را تمیز میکنیم. اما تاثیری ندارد. از نظر فضای ورزشی هم برای بچهها فضای مناسبی نداریم، پسرها به من اصرار میکنند باید به ما توپ بدهید ما فوتبال بازی کنیم، چند ماه پیش با اصرار بچهها یک توپ بهشان دادم که در راهروی مدرسه بازی کنند، چون حیاط مدرسه امنیت ندارد، با این حال یکی از بچهها در راهرو زمین خورد و کتفش آسیب دید و ۴٠ روز نتوانست بیاید مدرسه، یک ماه بیمارستان بود، من خودم میرفتم منزلشان برای اینکه از درسها عقب نماند درس میدادم.»
مدارس سیار و چادری عشایر چالشها و مشکلات خاص خود را دارند، مشکلاتی که کمتر در مورد آن سخنی گفته میشود، شاید دلیل آن هم بعد مسافت باشد، رفتن به دل دشت و چند کیلومتر پیاده روی برای رسیدن به مدرسهای که ١٢ – ١٠ دانشآموز دارد، کار آسانی نیست. اما در همین مدارس استعدادهایی میبالد که همین بعد مسافت بلای جانشان میشود و صدایشان را به گوش کسی نمیرساند. با تمام اینها از زیر چادرهای گنبدی و سفید مدارس عشایری دانشآموزانی قد میکشند که میشوند مایه افتخار ایل قشقایی. معلمهای مدارس سیار درد دلهایشان در مورد مشکلات این مدارس تمامی ندارد، همانقدر که انگیزه و اشتیاقشان برای پرورش استعدادهای بچهها تحت تاثیر هیچ محدودیتی قرار نمیگیرد. یکی از معلمها میگوید: «مهمترین مشکل ما فضای مناسب است، جا نداریم، چادرها فضای کافی ندارند، ۶ پایه را زیر یک چادر جمع میکنیم. مشکل دیگرمان این است که از نظر گرمایشی در زمستانها وسیلهای نداریم، یک بخاری نفتی به ما میدهند که اغلب خراب است. امسال به مدرسه ما بخاری نمیدادند، میگفتند امسال از مرکز برای ما بخاری نیامده، رفتم دفتر مرکزی چند تا بخاری به درد نخور و خراب نشانم دادند و گفتند اگر میتوانی ببر تعمیرشان کن، آستینم را زدم بالا و یکی دو ساعت وقت گذاشتم و قطعاتشان را جابهجا کردم و در نهایت یک بخاری سالم از چند بخاری خراب درست کردم و آوردم برای مدرسه، در قشلاق وقتی در چادر هستیم و باران میبارد همهچیز به هم میریزد، حتی نقاشیها و دستنوشتههای بچهها که با هزار ذوق به دیوار میزنند همه از بین میرود.
آب و سرویس بهداشتی نداریم، هر چقدر تلاش کردیم نتوانستیم قانعشان کنیم سرویس بهداشتی سیار برایمان بیاورند. از طرفی برای این بچهها اردو یا برنامههای تفریحی برگزار نمیشود. این بچهها در همین دنیای کوچک خودشان بزرگ میشوند، اردو باعث آشنایی بچهها با دنیای اطرافشان میشود، اما دانشآموزان عشایر این امکان را هیچوقت نداشتهاند. نکته بعدی اینکه ما کیت آموزشی نداریم، و سرانه بودجهای هم نداریم که این کیتها را خودمان تهیه کنیم. در صورتی که سالها پیش در زمان آقای بهمن بیگی (پدر آموزش عشایری ایران) این امکانات در مدارس عشایری بود، انگار ما عقبگرد داشتهایم که حالا با اینهمه امکانات روز، هیچ وسیله کمک آموزشی نداریم. در صورتی که بچههای مدارس عشایری سیار میتوانند یک آزمایشگاه سیار داشته باشند که امکان ارتقای سطح آموزش را در این مدارس فراهم میکند. البته صحبتش چند سال پیش بود اما اجرایی نشد. کتاب کمک آموزشی نداریم، وقتی هم به اولیا میگوییم تهیه کنند، امکانش را ندارند. چون به لحاظ مالی در مضیقهاند و فکر میکنند همه امکانات را مدرسه باید تامین کند. تمام اینها در صورتی است که استعداد بچههای عشایری اصلا قابل قیاس با بچههای شهر و روستا نیست، ما دانشآموزانی داریم که شاید در سطح استان اول باشند، هر سال چند ورودی تیزهوشان داریم، اما نسبت سهمیه ورودیمان به دانشآموزان ممتازمان کمتر است. بهطور کلی عشایر استان فارس ١٩ نفر سهمیه تیزهوشان دارند در حالی که تعداد دانشآموزان مستعد بسیار بیشتر است.»
آقای تیموری را در مدرسه شهید سهرابی شهرک صفی خانی میبینیم. با مدرک کارشناسی ارشد مدیریت آموزشی ٧ سال است در آموزش و پرورش عشایر استخدام شده و مدتی در مدارس سیار تدریس کرده و چند سالی است به مدرسه ساختمانی شهید سهرابی آمده است. حرفهای او که هر روز چند کیلومتر برای رسیدن به مدرسه طی میکند، و چند سالی تجربه کوچ روی با دانشآموزانش را داشته شنیدنی است. حرفهایش را با این جمله آغاز میکند: «مسائل و مشکلات مدارس عشایری بینهایت است» و شروع میکند از مشکلاتی که در ۵ سال تدریس در مدارس سیار تجربه کرده، میگوید: «عشایر یک ماه و نیم بعد از عید و یک ماه اول پاییز را در مناطق سردسیر هستند و معلمها باید چادر علم کنند و از جمله مشکلاتی که در منطقه سرحد دارند این است که عشایر ممکن است ٢٠ روز یک منطقه باشند و بعد جابهجا شوند، معلمها با تمام این مشکلات درگیر میشوند. مساله بعدی دوری بچهها از مدرسه است، این مساله باعث بروز خطراتی برای بچهها میشود که حدود ۴-٣ کیلومتر پیاده میآیند تا مدرسه، در منطقه گرمسیر ٣ دانشآموز داشتم که حدود ۵ کیلومتر پیاده میآمدند تا به مدرسه برسند. ضمن اینکه منطقه کوهستانی هم بود و ممکن بود حیوانات وحشی به بچهها حمله کنند.
منطقه گرمسیری هم مشکلات خودش را دارد و رودخانههای فصلی که در این مناطق وجود دارند و بچهها برای رسیدن به مدرسه باید از آنها عبور کنند که گاهی مساله ساز میشوند. در زمانهای بارندگی این رودخانهها خطرناک میشوند.» آقای تیموری در مورد مدرسه خودشان میگوید و بخاریهای دیواری برقی و بخاریهای نفتی که هنوز در گوشه کلاس هر نگاهی را میترسانند و یاد خاطرات تلخی را زنده میکنند که هیچ کس نمیخواهد تکرار شوند: «امکانات نداریم و هر چه هست مال ١٠ سال پیش است. بخاری نفتی داریم برقی هم داریم. اما به بچهها آموزشهای لازم را دادهایم و نکاتی را رعایت میکنند و خودمان هم حواسمان هست. اما اگر خدای ناکرده اتفاقی بیفتد هیچ امکاناتی برای اطفای حریق در مدرسه نیست.» آقای تیموری در شهر تحصیل کرده و حالا هم فاصله منزلش با مدرسهای که در آن تدریس میکند حدود دو ساعت است، استدلالش برای نادیده گرفتن مشکلات استعداد سرشار بچههاست: «بچههای عشایر استعداد بسیار خوبی دارند. تنها چیزی که ما را نگه داشته انگیزه این بچهها برای درس خواندن و چهرههای معصومشان است که همه مشکلات را از یاد ما میبرد. من پنج سال در مدرسه قبلی تدریس میکردم، مدرسه حدود سه ساعت از منزلمان فاصله داشت، وقتی میرسیدم با وجود خستگی راه و سختیهایی که وجود داشت، وقتی چهره بچهها را میدیدم همهچیز را فراموش میکردم. اینکه میدیدم در دل دشت کسی نیست که به استعدادها و تواناییهای این بچهها توجه کند، از طرفی بچههای عشایر خیلی مودب و خوباند. ضمن اینکه معلمهای عشایر هم دلسوزند. در مدارس شهری بازرسی و سرکشی زیاد است، اما در مدارس عشایر سرکشی کمتر است. با این حال معلمها واقعا با اخلاص و وجدان کار میکنند و استعداد و ذوق و شوق بچههاست که معلمها را به وجد میآورد.»
آرزوهای کوچک قلبهای بزرگ
بچهها مودب، آرام، متین زیر تیغ آفتاب نشستهاند. سراغ آرزوهایشان را که میگیریم، تازه متوجه میشویم دنیایشان چقدر عجیب است. معصومه میگوید: «من آرزو دارم توی روستامون یه درمانگاه باشه که وقتی کسی آنفولانزا میگیره، مجبور نشه با تب بالا راه دور بره و اذیت بشه.» بعد تعریف میکند که چند ماه پیش آنفلوآنزا گرفته بود اما چون روستایشان درمانگاه مجهز نداشته، مجبور شدهاند او را منتقل کنند اقلید و نزدیک به چهار ساعت با تب ۴٠ درجه در جاده باشد و هذیان بگوید. آرزوی محمد حسن این است که مدرسهشان نیمکت داشته باشد، چون زیلوی کف کلاس نازک است. این را بیرون چادر و آرام در گوشمان میگوید و اضافه میکند که میخواهد وقتی بزرگ شد مملکت را آباد کند. آرزوی هستی این است که بتواند از مغازه عروسک بخرد. بعد برایمان میگوید یک بار که رفته بودند شیراز یک عروسک کوچک را پشت ویترین دیده اما رویش نشده به پدرش بگوید آن عروسک را برایش بخرد. آرزوی امیر هم این است که بره شان که همین امروز و فردا قرار است دنیا بیاید سفید باشد. بچههای ایل قشقایی آنقدر آرامند و زیبا که میشود وسعت دشت بکان را در چشمانشان پیدا کرد و پشت صدای دلنشین شان وقتی ترانههای قشقایی میخوانند، تاریخ یک فرهنگ ریشهدار را مرور کرد. این کودکان سرشار از استعدادهاییاند که کمبود امکانات میتواند آفت آن باشد.
دیدگاهتان را بنویسید
ببخشید، برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید