×
×

درخت کویر چشم را خیره می کرد

  • کد نوشته: 29931
  • احسان قرقانی
  • ۲۳ مهر
  • ۰
  • شهناز عشایری درخت کویر با قامتی شِلال ، بلند و بالنده ، خوش تَراش و کشیده در لوت ِ کویر ، چشم را خیره می کرد . بر تارک ِ تاجش ، چَتری افراشته از برگ . با قیام ِ قامتش ، قیامتی بر پا کرده بود ! عطر ِ ِخوش ِ برگها ، دور […]

    درخت کویر چشم را خیره می کرد
  • شهناز عشایری
    درخت کویر با قامتی شِلال ، بلند و بالنده ، خوش تَراش و کشیده در لوت ِ کویر ، چشم را
    خیره می کرد .
    بر تارک ِ تاجش ، چَتری
    افراشته از برگ .
    با قیام ِ قامتش ،
    قیامتی بر پا کرده بود !
    عطر ِ ِخوش ِ برگها ،
    دور ها را هم تسخیر کرده
    اندک سایه ای بر تن خسته ای .
    آرامشی کوتاه برای ِ
    تَن های ِ تنها و تَفتیده از
    تَموز ِ آفتاب .
    آغوشی اَمن ‌، برای ِ
    چُرتی عمیق ،
    خوش نوا ترین پرندگان در
    کَنگِه هایش آشیان داشتند .
    سینه سُرخان و ،
    مرغان ِ یا کریم .
    سارها ، سر به سرش
    می گذاشتند .
    گاه‌ ‌، با دلواپسی ها و دلهره هایش ،
    درد ِ دل می کرد و گاه
    با ، رهگذری که می آسود
    زیر ِ چتر ِ سایه اش .
    صدای ِ سکوت ِ بُغض ها
    و نَبض ِ غَضَب هایش ،
    شنیدنی بود .
    اغواگَرِ اغواگَر .
    وقتی مهتاب ، قامت ِ زیبایش.
    را در آغوش ‌، می فشرد ،
    وقتی ستاره ها ،
    از تًه ِتَهِ آسمان برایش
    چشمک می زدند و شهاب ها
    نور بارانش می کردند ،
    تندیس ِ تَراش خورده ی
    واژه ها را ، می چید
    توی دفتر ِ اندیشه ات .
    کلمات ِ شعله وَرَش به
    آتَشَ ات می کشید !
    بوی ِ بی کَسی نمیداد ،
    از تنهائی نمی ترسید ،
    گرچه تنها بود ، اما …
    ” تَک ” بود .
    نمی توانستی
    همتائی و همپائی
    برایش متصوّر شوی .
    تَسخیر ِ سپیده و پاره کردن ِ
    رَدای ِ شب ، برایش
    ستودنی بود .
    در پی ِ پژواک ِ فریادش ،
    گوش می نهاد .
    اما ، او فریاد ، بَلَد نبود ،
    با سکوت ، سخن می گفت
    در دور دست ِ خیال .
    از رهگذران ِ خسته ،
    قصه ها شنیده بود .
    شنیده بود که :
    حاکمان ِ جبار ، نگاه ها را ،
    گلوله باران می کنند ،
    اندیشه ها را به طناب ِ
    پوسیده ی دار می آویزند
    از تَن ِ درختان ِ رعنا ،
    چوبه ی دار ، می سازند ،
    نفس ِ بادگیر ها هم
    نائی ندارند دیگر .
    نی لَبَک ها لال شده اند ،
    از گندمزار ِ پدری ،
    گِرده ای نان در سفره ها نیست .
    شراب هائی مقدّس ،
    می نوشند ،
    مُدام مائده های ِ آسمانی
    را مهمان اند .
    باور ها را با زَنجیر ِ
    زنگ زده ی جهل ،
    حصار کرده اند .
    تَن ِ خسته ی این دیار ،
    زخمی است و مجروح .
    گیج شده بود ،
    گُنگ شده بود .
    در گوش ِ باد ِ ولگرد
    زمزمه ای کرد
    به باد ِ سرگردان ِ کویر
    پیامی داد .
    به قاصدک ها بگو ؛
    ” نمی خواهم فرتوت و فرسوده شوم ”
    دل ِ دریائی را
    طوفانی باید …
    ای خاک بر سَر ِ خاک
    که زمین گیرم کرد .
    از خاک و دلبستگی هایش
    رهایم کنید
    …‌و.‌‌..
    از قامت رسایم ،
    تنها و تنها ‌،
    قلم بسازید مداد بسازید
    تمام ِ مداد ها را ،
    به قلمفرسایانی بسپارید
    که با قلم جولان
    می دهند
    باشد که :
    پایان پذیرد
    هیاهوی زاغ ها و
    قصه ی تلخ ِ کلاغ ها

    برچسب ها

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *