×
×

” چَشمان ایل “

  • کد نوشته: 2088
  • احسان قرقانی
  • ۸ اسفند
  • ۰
  • همین بود که به خودم جسارت دادم تا بگویم آن چادر،کم از سفید چادرهای تعلیمات عشایری بهمن بیگی بزرگ نبود؛جایی که موسیقی قشقایی در آن تولدی دوباره یافت و شاگردی از این مکتب برون آمد که هرگاه سخن از موسیقی قشقایی به میان می آید ناخوداگاه نام خاندان گرگین پور در ذهنمان تداعی می شود. […]

    ” چَشمان ایل “
  • همین بود که به خودم جسارت دادم تا بگویم آن چادر،کم از سفید چادرهای تعلیمات عشایری بهمن بیگی بزرگ نبود؛جایی که موسیقی قشقایی در آن تولدی دوباره یافت و شاگردی از این مکتب برون آمد که هرگاه سخن از موسیقی قشقایی به میان می آید ناخوداگاه نام خاندان گرگین پور در ذهنمان تداعی می شود.
    آری،زخمه های ساز تعلیم یافته مکتب استاد داوود نکیسا، دلی را نبود که نلرزاند و لبی که نجنباند.
    پیوند حبیب خان و معصومه بی بی که نظم دلنشین لالایی اش همچون نثر برادرش ویران کننده روح و روان است، فرزندانی است که نوشتن از آنها کاری بس دشوار است و مستلزم احتیاط فراوان،زنان و مردانی که در خط مقدم جبهه های هنر و موسیقی و ادبیات حضور داشته و دارند؛پری چهر،درنا، آلما…
    ولی نوک قلمم را به پشتوانه ی سال ها احساس ،بر تار و پود سفید برگم تکیه دادم تا از دستان فرود و فرهادی بنویسم که جور چشمانشان را کشید و چه رو سفید از بهر این کار برآمدند.مردانی از سرزمینمان که هنر و افسون ساز و قریحه هنریشان باعث شد تا مخاطبان آثارشان در تعریف بینایی تجدید نظری اساسی کنند و نامشان در سرآغاز نگارش تاریخ موسیقی در گذرگاه زمان جاودانه عرض اندام خواهد کرد.
    نام هایی که سرانجام مرا به سرزمین پدریشان ،آباده کشاند؛شهری ییلاقی ،سردسیر برآستانه ی استان فارس.لحظه دیدار نزدیک بود،می لرزید دلم،دستم،دیداراسطوره موسیقی قشقایی…
    مردی با مویی سفید،نشسته در کنج اتاقی و دستهایی که گویی سازی نامرئی را می نواخت و آهنگی که بر زبان جاری می ساخت،آهنگی که گویی از جایی دیگر می گفت،از سرزمینی ناشناخته،ناشناخته درست مثل سرزمین پریان.من به تماشای یک اسطوره آمده بودم و اکنون با چنین صحنه ای مواجه شده بودم.نکند آدرس را اشتباه آمده باشم؟! نه ،نه،این مرد فرود بود،فراز موسیقی قشقایی…
    نوای سازهای قشقایی عمدتا نوایی محزون است ،آنقدر محزون که گاهی شکل ناله را به خود می گیرد. همه این ناله ها در جلو چشمانم سبز شدند و بی امان اشک از چشمانم جاری شد. نمی دانم چرا وقتی ویولن یا آکاردئون نواخته می شود بی امان اشک در چشمانم جمع می شود.آیا این ساز است که ناله سر می دهد و مرا همراه ناله هایش با خود به سرزمین ناشناخته می برد یا دست هایی که این ساز را می زند، دستان مرد هنرمندیست که دانه به دانه ی موهای سپیدش گوشه ای از تاریخ ایل و قوم و سرزمین رنج کشیده و زخم دیده ام را روایت می کند؟تاریخی که در واقع روایت از دست دادن هایی مکرراست؛پدران،مادران،فرزندان،زبان، طبیعت، اصالت…دیگر چه چیزها یا چه کسانی را باید از دست بدهیم؟!
    انسان های بزرگ مکتبخانه اند،مکتبخانه ای که هر طلبه ای میتواند هر زمان از محضرش کسب فیض کند، فرود در این منزلگاه هم،برای من در قامت معلمی دلسوز درس آموخت،درس عشق،عشقی که در بستر بیماری هم کمرنگ نشده بود و رقص بدن نحیفش، گویی سماع و رقص عارفانه ایست در پیشگاه خداوند عشق.هیچ عاشقی را حتی مرگ هم نمی تواند تمام کند اما آثار فرود چون ارثیه ای گرانبها برای اخلاف به جا می ماند.ارثیه ای که هم از او خواهد گفت و هم از موسیقی و هم از قشقایی و اینگونه است که” مرگ “بزرگ ترین شوخی زندگی بزرگان می شود و جدیت خود را از دست می دهد و تبدیل می شود به بخشی ناچیز از داستان بی انتهای انسان بزرگ…

    فرهاد گرگین پور را شنیده بودم، سازش را و آوازه اش را…
    همراه سازش شب ها و روزها خوانده و گریسته بودم اما هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. تابستان امسال فرصت دیدار پیش آمد،قدم در راه آباده گذاشتم.ایلیاتی ها در شهر هم گویی در چادر زندگی می کنند،خانه شان عین چادر در ندارد،کافیست یااللهی بگویی و وارد شوی،درون خانه هم هنر زن قشقایی با تو حرف می زند و به پذیرایی روح و روان رنجنیده از جهان ماشین زده می آید.
    مردی رشید با موهایی سپید با عینکی به چشم در برابرمان به پا خواست،با تک تکمان دست داد و روبوسی کرد،برای منی که درد یتیمی را کشیده بودم،آغوشش بوی آغوش پدرم را می داد،گویی معجزه ای شده بود و پدرم را سفت و محکم در آغوش گرفته بودم. آغوشش غم های عالم را از دلم می کند و قرار و آرامشی می داد به سرتا سر وجود رنجورم از زمین و زمانه و روزگار.
    مردی که از هیکلش شرافت می بارید،از زبانش محبت و از منشش بزرگی و اصالت.فرهاد گرگین پور به تک تک سوالاتمان با نهایت تواضع پاسخ می داد،پشت تمام جوابهایش سال ها تجربه و اندوخته خوابیده بود.
    زمان به سرعت می گذشت ،گویی به سایه ی درختی کهنسال در گرمای نیم روز پناه آورده بودم،گویی آدم دیگری شده بودم ،همیشه در محضر انسان های بزرگ،احساس بالندگی می کنم،احساس اینکه آدم دیگری شده ام،احساس اینکه قد کشیدم اما عمر این احساس تنها و تنها محدود به زمان ملاقات است،”باید بیاموزم باید بیاموزم”.
    در آخر فرهاد برآیمان خواند و نواخت،مثل همیشه قوی و با احساس. گوشه هایی از داستان رشادت های کوراغلو و یارانش ،درست با همان شور وحرارت اجرای سال ۵۸ با برادرانش؛ الله قلی و غلامعلی و مصطفی و فرود ولی این بار “غروب زبان احساس فرود”، به اجبار سرنوشت و دست تقدیر،به جدایی این دو دلداده دامن زده بود و او با قوی ترین و تنها ترین سلاحش ، از شکوه و گلایه اش از سرنوشت و تقدیر می گفت؛”یانسون او که منه سنن آیورا”؛روایت بخش هایی از داستان عاشقانه غریب و صنم.
    چگونه می توانم وقتی تو می گویی “آغلاما سن دیده لرینگ دولدورما”، بی امان از چشمانم اشک نریزم ؟اصلا مگر انسان با احساسی را می توان یافت که با نغمه های ساز و آواز تو تحت تاثیر قرار نگیرد؟!…
    موسیقی قشقایی زایندگی ناچیزی دارد چون منابع الهام خود را از دست داده است:طبیعت،ریخت زندگی،فراز و فرودهای تاریخی،جنگ ها و مهاجرت ها و تبعیدها.
    از آن ایل بزرگ،آن ایل پر قدرت و مدعی ، تک و توک چادری به جا مانده، چادری که معلوم نیست در توفان مدنیت تا کی بتواند میخ ها و طناب هایش برابر این سیلاب های بنیان کن ، دوام بیاورد.
    موسیقی ، بخشی است از فرهنگ هر جامعه؛ نوع زیست و زندگی انسان هاست که فرهنگ آنها را می سازد، بیشتر این ایل بزرگ از حرکت و ییلاق و قشلاق باز ایستاده و در شهر و آبادی ای ساکن گشته است، این سکونت ، این ایستایی به سایر بخش ها نیز سرایت نموده است؛ در پوشش، در گویش، در آداب و رسوم و مراسم های شادی و غم.
    موسیقی هم بهره ای از این ایستایی برده است،چاره کار چیست؟برگشتن به زیست گذشته،روی آوردن به ییلاق و قشلاق و زندگی ایلیاتی؟!
    چاره کار،ابتدا و قبل از هر حرکتی،معرفت است،آگاهی نسبت به میراث گرانبهای فرهنگ و موسیقی ایل.
    ما در ایلمان ساختمانی نداشتیم که کتابخانه ای داشته باشیم تا بدین طریق نسبت به گذشته ی خود غور و مطالعه کنیم،کتابهای ما و کتابخانه هایمان،انسان ها و سینه های آنهاست،گرگین پور ها ،نکیساها… این خاندان ها ،اسناد گرانبهای تاریخی هستند،آنان یک شخص یا یک خانواده نیستند،سرمایه های فرهنگیمان هستند،سرمایه های فرهنگی ،”چشم های ایلمان” هستند،چشم هایی که به مدد آنهاست که می توانیم در این دنیای تاریک قدمی برداریم.

    نوشته ای از سالار نادری دره شوری.

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *