×
×

داستان قلعه پرگان

  • کد نوشته: 3860
  • احسان قرقانی
  • ۲۶ فروردین
  • ۱ دیدگاه
  • فهرست داستان قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت  پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم قسمت دوازدهم قسمت سیزدهم قسمت چهاردهم قسمت پانزدهم قسمت شانزدهم قسمت هفدهم [ps2id id=’1′ target=”/] قسمت اول انسان بعد از پیدایش تمدن وساخت خانه ، برای حفظ وحراست حریم زندگی وخانواده احتیاج به […]

    داستان قلعه پرگان
  • فهرست داستان

    قسمت اول

    قسمت دوم

    قسمت سوم

    قسمت چهارم

    قسمت  پنجم

    قسمت ششم

    قسمت هفتم

    قسمت هشتم

    قسمت نهم

    قسمت دهم

    قسمت دوازدهم

    قسمت سیزدهم

    قسمت چهاردهم

    قسمت پانزدهم

    قسمت شانزدهم

    قسمت هفدهم


    [ps2id id=’1′ target=”/]

    قسمت اول

    انسان بعد از پیدایش تمدن وساخت خانه ، برای حفظ وحراست حریم زندگی وخانواده احتیاج به امنیت داشت وهمین امر باعث پیدایش دهکده ها گردید. وباز برای امنیت بیشتر از مهاجمان به ساخت قلعه هایی با برج وباروهایی در دشتها ویا بیشتر در ارتفاعات مبادرت ورزید که این قلعه ها (دژها) تاثیر بسزایی در نگهداری قریه یا شخص را داشته است ، گاهی این قلعه ها با نامی همراه بوده که این نامها یا نام صاحب قلعه یا روستا یا منطقه وگاهی هم نام پادشاهی را بر خود گرفته است .در تاریخ با نام این قلعه ها زیاد آشنا شده یا خوانده ایم در شاهنامه فردوسی نام قلعه هایی ودژ هایی را برده است .
    یا قلعه الموت حسن صباح را زیاد شنیده ایم
    از تاربخ وساخت اولین قلعه اطلاع دقیقی در دست نیست، اما چنانکه مشهود است تقریباً اکثر قلعه ها از نظر ظاهر شکل وشمایلی نظیر به هم دارند. شاید بیشتر این قلعه ها به دوران مادها، هخامنشی وساسانی واشکانیان بر می گردد . در منطفه قیر وکارزین وافزردر جنوب استان فارس ، چندین قلعه وجود داشته است که بقایای آنها گویای اهمیت وسوق الجیشسی بودن آنها است که تنها یکی از آنها تا دهه چهل هم سالم بود(۱۳۴۰) ودر دهه های بیست(۱۳۲۰) مرکز حکومت محلی بود. قلعه هایی که در این منطقه وجود دارد.
    آثاربجای مانده از آنان بر شکوه وعظمت آن دلالت دارد . این قلاع در منطقه به صورت نیمه خراب وآباد بجا مانده عبارت است ازقلعه (پرگان )در قیر، قلعه ( گِلی) در مظفری افزر، قلعه ( ناخویی) در هفت آسیاب افزر، قلعه ( گَبری) در دهبه کارزین، قلعه (شهریاری ) در نزدبکی آب شیرین قره قاچ، قلعه ( جانی خانی ) در نزدیکی سر قل آباد افزر .قلعه حمزه بیگی در هنگام ،چندین آثار قلعه دیگر بر فراز تل وتپه ها که فاقد نام می باشد.
    اما گذری بر قلعه ( پرگان) قیر.
    این قلعه در دشتی صاف وهموار ودر یک کیلومتری مشرق شهر قیر قرار دارد این قلعه بر خلاف دیگر قلاع نه بر تپه ونه بر کوه بنا شده است، بلکه با انباشتن خاک دست ریز او را به کوهی نه چندان بلند شکل داده اند که از آثار بجا مانده از این بنا گویای زحماتی است که برای ساختنش متحمل شده اند . ارتفاع این قلعه از بالاترین نقطه برج نگهبانی تا سطح صفر زمین حدوداً صد متر می رسیده. مساحت نزدیک به دو هکتار می رسد. این قلعه دارای دیواری محکم در اطراف خود بوده است که از خشت خام وگل درست شده بوده است . قلعه پرگان تا سال ۱۳۵۱ هجری شمسی هم سالم وقابل سکونت بود اما بر اثر زلزله ۲۱ فروردین سال ۱۳۵۱ بطور کلی خراب شد وبرج وباروها واتاقها به مخروبه ای وتلی از خاک تبدیل گشت. ساخت این قلعه عجیب است ارتفاع دیوار بیرونی آن بیش از سه متر با قطری نزدیک به یک متر .که از خشت خام وگِل درست شده بوده است.
    در داخل قلعه از دیوار اطراف تا ساختمان قلعه فاصله ای نزدیک به پنجاه متر است که در دیوارها آخورهایی برای تعلیف اسبها تعبیه شده است . شکل کلی قلعه از نظر هندسی مربع مستطیلی است که دو قلعه دیگر به همین شکل را در خود جای داده است . این قلعه دارای ۱۰ برج بلند دیده بانی بوده است که برجهایی استوانه ای شکل در طول وعرض این قلعه با ارتفاعی نزدیک به بیست متر هم ردیف است که دست یابی به داخل قلعه را مشکل می کرده است. در ضلع جنوبی آن دو درب ورودی قلعه قرار دارد که یکی درب اول که به دیوار قلعه متصل است ودیگری درب ورودی ساختمان قلعه که به دیوار برجها وصل است در داخل قلعه اصلی آخرین قلعه که دست یابی به آن چنان هم ساده نیست واز نظر نظامی بسیار با اهمیت وبصورت فنی نظامی بنا کردیده است قلعه است بنام (نارنج قلعه) ،که او هم باز همین استحکامات را دارد ودارای اتاقهایی با ابعادی متفاوت ومعماری قشنگی وگچبریهایی که در نوع خود بی نظیر بود شکل داده شده است که این نارنج قلعه هم درای یک برج بلند اختصاصی با ارتفاع بالا تری است که نگهبانان در آن مستقر بوده اند .
    مجموع برجهای قلعه پرگان به ۱۱ عدد می رسیده است که هر برج ده نفر نگهبان ویک نفر سر نگهبان مسئولیت حفاظت آن را عهده دار بوده است، در مجموع ۲۲۱ نگهبان وسر نگهبان، چهار نگهبان برای درهای وردی قلعه ودو نگهبان پل متحرک خندق اطراف قلعه، شبانه روز امنیت این برجها وقلعه را عهده دار بوده اند.
    اطراف این قلعه خندقی به عرض ده متر وعمق پنج متر حفر شده بوده است که بوسیله آب چشمه آسیاب قیر این خندق پر از آب می شده است تا دشمن نتواند حتی به دیوار قلعه هم نزدیک شود .
    پلی متحرک در جلو درب ورودی قلعه قرار داشته است که با طنابهایی محکم که به منجنیقی متصل بوده است این در ،را هنگام لزوم بر روی خندق می گذاشتند وشبها وزمانی که نیاز نبوده است بالا کشیده می شده است . با این کار عملاً دست یابی دشمن به داخل قلعه کاری فوق العاده مشکل بوده است.
    داخل قلعه به قسمتهایی مختلف تقسیم می شده است .
    آشپز خانه. اسطبل، قورخانه، آسایشگاه نگهبانان ، اتاق فرماندهی نظامی، انبار، اتاقهای خواب،
    منازال متعدد، اتاق سوخت،
    چاه آب، حمام،زندان،آب انبار،

    دستشویی، دارالخلافه، سالن انتظار، سالن دیدار، انبار علوفه چار پایان، اندرونی وچندین قسمت دیگر

    این قلعه مقر ضابطین منطقه قیر وکارزین ، افزر،هنگام ، زاخرویه، بخشی از سیمکان ، شمال قیر ،شلدان، ریکان ، تا دهستانهای هود ، بیدشهر وهرم وکاریان نیز بوده است. تاریخی که ثبت ومضبوط است از زمان اواخر دوران قاجار حکایاتی دارد
    در سال ۱۲۴۹ هجری (قمری)در زمانی که عباس میرزا ولیعهد وفات یافت وشاهزاده میرزا محمد شاه بعنوان ولیعهد بر گزیده شد در زمان سلطنت فتحعلی شاه قاجار اتفاقاتی در قلعه پرگان رخ داد که منجر به گرفتاری وکشته شدن مرتضی قلیخان قشقایی ایل بیگی قشقایی گردید ، که شرح ماجرا از قلم حاج میرزا حسن حسینی فسایی نویسنده کتاب فارسنامه ناصری چنین آمده است.
    «در اواسط فصل زمستان این سنه نواب حسینعلی میرزا فرمانفرمای مملکت فارس در اندیشه قلع وقمع خوانین قشقایی که در باطن دست توسل به دامن حضرت ولیعهد ثانی داشتند افتاد.وآقا با با خان مازندرانی سردار را باصد نفر سوار ملازم شیرازی مامور این امر فرمود.وارقام بافتخار خوانین گرمسیرات بزرگان ایلات رنجیده خاطربودند صادرگردید.وبه ظاهر برای نظم نواحی گله دار وبنادر عسلویه وکنگان وطاهری از شیراز حرکت نموده وچون وارد صحرای قیر وکارزین گردیددر قلعه پرگان دوهزار زرع شرقی قصبه قیرکه برج وبارویی محکم داشت وخانه نشیمن کریم خان بیدشهری بود،نزول نمود وروز دیگر بنام آسایش توقف داشته،گماشته زبان دانی ، راخدمت مرتضی قلیخان ایل بیگی که در دو فرسخی قلعه پرگان قشلاق داشت فرستاده پیغام داد که با قریب جواروخلوص نیت دریغ است که ملاقاتی واقع نگردد،ومراتب را به کریم خان که در باطن از دشمنان ایل بیگی بودوبه ظاهر خدمتگزاری می نمودگفت ومعادل دویست نفر تفنگچی بید شهری در پنهانی آورده ودر برج قلعه پرگان مخفی داشتند،وایل بیگی که از فرط غرور هیچ کس را مرد میدان خود نمی دانست با چهل نفر سوار وارد قلعه پرگان گردید، وبعد از ساعتی رقم نواب فرمانفرما را در گرفتاری اواظهار داشت،
    ایل بیگی چون خط رقم را خواندبه آقا با با خان گفت:
    (نبندد مرا چرخ دست بلند.)
    اگر ملاحظه حق آشنایی تو را نداشتم بی شک مغز سرت را پریشان می کردم.
    واز جای برخاست وچون از خانه در آمداز برج وباروها گلوله بر او ریختندوچندین نفر از همراهان اورا کشتند.چون وارد کرباس دروازه که بسته ومقفل بود گردید تفنگچیان سقف کرباسی راسوراخ کردندومانند باران بر او گلوله باریدند. وخسرو نام غلام سیاه او ، خود رادفاعیه او نمودوکشته گشت،پس گلوله ای به ران ایل بیگی رسیدتا نزدیکی بیضه او را مجروح کردوتمامی همراهان او کشته شدند.ایل بیگی زخم دار، را گرفته زنحیر بر گردنش گذاشتندواقعه راخدمت نواب فرمانفرمانگاشت ونواب معزی الیه فرزند ارجمند خودنواب امامقلی میرزارا مأ مور کردتا به خانه محمد علیخان ایل خانی رفته او راومیرزا قاسم خان خلج وداماد او راگرفته به حضور نواب فرمانفرمارسیدند.وفوراً میرزا قاسم خان رااز دو چشم کور کردوخانه ایلخانی را غارت نمودندواموال چند صد ساله او رابردندوایلخان را زنحیر کرده ومحبوس داشتندوسرانجام آقا بابا خان با احتیاط وامنیتی کافی مرتضی قلی خان ایل بیگی را به شیراز رسانید وبعد از چهل روزبهمان زخم بیخ ران وفات یافت وبعد از وی ضابطی بلوکات سرحد چهار دانگه وسرحد شش دانگه، وبلوکات فیروز آباد، فراشبند، قیر، خنج وافزر ونواحی اربعه کما فی السابق به محمد قلیخان ایلخانی ارزانی داشت، ولقب ایل بیگی را به محمد قلی خان برادر کهتر ایلخانی داد.»
    که بعدها از طرف طایفه عمله تیره ایگدر این انتقام از کریم خان بید شهری گرفته شد واو را کشتند که در قسمت های دیگر شرح حالشان را خواهم نوشت.
    در اینجا بود که با خدعه ونیرنگ ایلخان قشقایی را به بند کشیدند .قلعه پرگان داستانهایی از جنگها ، پیروزی ها وشکستها را در سینه دارد که در فرصتی دیگر نقل خواهم نمود.

    [ps2id id=’2′ target=”/]

    قسمت دوم

    پس از کشته شدن مرتضی قلی خان قشقایی در این قلعه و فشار دولت حاکم بر قشقایی مدتها ایل عملاً بی سر پرست مانده بود وتیغ انتقام از نیام هیچ یک از قشقاییها ( خان های درجه اول) بر نیامد.
    تا اینکه عبدالرحمان ایگدر در صدد انتقام بر آمد وبا افرادی که در آشپزخانه کریم خان در قلعه بکار مشغول بودند از در دوستی در آمد وتطمیع کار ساز گردید واخبار از قلعه به بیرون بوسیله همین افراد راپورت می شد . تا اینکه مراسم جشنی از نزدیکان کریم خان بر پا شد وبعد از ناهار برای بردن عروس کاروان زنان ومردان سواره وپیاده تفنگچی ودست پتی مسافت بین بید شهر وخانه عروس را می پیمودند.اسب سواران به تاخت وتیر اندازان با هوازنی هنرهای خود را به نمایش می گذاشتند، خبر این حرکت وحضور کریم خان را در روز وساعت معین به عبد الرحمان ایگدر را آشپزها داده بودند.
    عبد الرحمان وچند نفر از ملازمانش مسلح در گوشه ای از محل عبور ، راه را بر آنان بسته وهنگامی که سواران از فرط شادی تیرهایی به هوا شلیک می کردند
    راه بندان از کمین خارج وجمع زیادی از آنان را کشتند وکریم خان بیدشهری هم کشته شد وسه دختر وپسراو به اسارت در آمدند ودر قلعه شهریاری در چند فرسخی مکویه زندانی شدندکه شرح حالشان در جایی دیگر خواهم آورد. دختران کریم خان بعدها به عقد ترکان قشقایی در آمدند که از نتاجشان اینک باقی وبر قرارند.
    ضابطی این بلوک در دست خواجه غلامرضا شکوهی معروف به (شکوه نظام) افتاد . خواجه در نارنج قلعه اقامت وفرماندهی می کرد.او دارای ده پسر بود.
    خانه اصلی وی در روستای دهبه بود.گردنکشان یا مدعیان قدرت در این منطقه که سر رقابتی با خواجه را داشتند سر را از دست می دادند.
    نگهبانان تمام وقت به پاسداری از قلعه تفنگ بدوش در برج وباروها مشغول بودند .
    بلند ترین برج قلعه که در قسمت نارنج قلعه قرار داشت شخصی بنام حسن همیشه حفاظتش را عهده دار بود چون فاصله برج تا سطح صفر بسیار زیاد بود نگهبان از دور همانند کلاغی کوچک به سیاهی نشسته بود به همین خاطر حسن نگهبان را حسن کلاغ می گفتند .داراب خان قشقایی چهار پسر داشت که یکی از آنان به ایلخانی قشقایی منصوب شده بود ، وی شخصی وطن پرست ومیهن دوست وبیگانه ستیز بود، نامش اسماعیل، وبا القابی همچون سردار عشایر، صولت الدوله ، ایلخانیگری ایل قشقایی را عهده دار بود . او در مخالفت با دولت فخیمه بریتانیا که در صدد اشغال جنوب ایران بود قد مبارزه علم کرد ومردانه خود وایل قشقایی را در میدان نبرد با این کشور استعمار گر حضور وجنگیدند وبنا به حکم حاج سید عبدالحسین آیت الهی مجتهد لاری این جنگ را تا خروج بیگانگان از کشور ادامه داد.
    البته دشمن هم بیکار ننشسته وسیاست تقرقه بینداز وحکومت کن را پیشه وبین او وبرادر دیگرش علی خان سالار اختلاف آفریدند وعلی خان به حمایت از انگلیس بر روی برادر وایل خود تفنگ نشانه رفت . جنگها بین دوبرادر به وقوع پیوست ، حمایت مالی وعدوات جنگی از طرف انگلیس به علی خان باعث شد که صولت الدوله یک بار هم شکست بخورد وتا خلیج فارس آن هم در تابستان گرمای بالای ۵۰ درجه عقب تشینی کند که در این گیر ودار دو دختر صولت الدوله از تشنگی جان باختند.
    در این وقت قلعه پرگان در دست خواجه غلامرضا شکوهی معروف به ( شکوه نظام) بود .علی خان سالار خواجه را بخواست واو را وادار به اطاعت وتسلیم قلعه نمود .
    خواجه پذیرفت وگفت تا امروز این قلعه ومالیات حاصله به برادر شما صولت الدوله داده می شد حالا تو ایلخانی هستی ما مالیات را به شما می دهیم واین قلعه را خراب نکن ومردم را آزار نده .این پیشنهاد پذیرفت شد وضابطی منطقه وقلعه باز به خواجه غلامرضا سپرده شد.خواجه این مکان را مرکز حکومت نظامی خود داشت .وپس از شکست علی خان باز به تملک اسماعیل خان صولت الدوله با حاکمیت خواجه در آمد . این قلعه خاطراتی را در خود دارد روزی که خواجه برای دیدار از روستای زادگاهش (دهبه) که در یک فرسنگی قلعه قرار داشت رفته بود، زندانیان از این سفر مطلع ودرب زندان را شکسته ودست به اسلحه قلعه را اشغال می کنند، بعضی ها فرار می کنند در این وقت دوپسر از پسران خواجه جانشین پدر درنارنج قلعه بودند بنامهای کربلایی علی نقی خان معروف به ( کلعلی) وکربلایی حیدرخان معروف به ( کلحیدر).
    رستن وجستن ازبند و زندان ، آرزوی هر در بند وبه زنجیر کشیده ای است. .چنانچه مرغان در قفس که روزی هزار بار خودر را به میله های قفس می زنند شاید فرجی گردد. شعف وشادی آزادگان در بند را فرا گرفته بود ‌..عده ای فرصت را غنیمت شمرده وبا هر بد بختی بود خودرا از قلعه نجات داده وفرار را بر قرار ترجیح داده ودو نفر از فرط شادی شروع به رقص کرده وبا کوزه آبی خالی که در دست داشتند ضربی می زدند وتصنیفی می خواندند ،
    غافل از اینکه دو تا از پسران خواجه در یکی از همین اتاقها مخفی شده اند.
    حاکم زاده هاکه خود را در معرض خطر دیده وباورشان هم بر این بود که چنانچه ظاهر گردند، دیده شدن همان وکشته شدن همان!.به تدبیر افتادند.
    کلعلی به برادرش توصیه می کند که اگر ما را دیدند کشته شدنمان حتمی است من یکی وتو هم دیگری را نشان بگیر وهر دو با هم شلیک کنیم .
    صدای نعره پنج تیر پران بلژیکی خون وگرد وغبار وباروت را در هم آمیخت.
    ترفند بکار گرفته موفقیت آمیز بود و هر دو زندانی رهایی یافته در دم جان سپردند .
    جسد مقتولین به داخل اتاق کشیدند . صدای تفنگ شلیک شده ، دونفر زندانی دیگر که مسلح شده بودند وبر برج نارنج قلعه مسلط شده بودند خبر از حضور افراد مسلح را در قلعه داد . یکی از آنان که در زرنگی هم کم نظیر بود ، شاهین تیز بال افقها بود وبه دام صیادی پر توان افتاده بود به طرف قلعه پایین ،پا به دو شد ویکی از پسران خواجه بنام (رضا خان) را هدف قرار داد اما تیر کاری نبود .
    گلوله ها ران ولگن رضاخان را شکافتند.
    ترس ولرزی عجیب بر ساکنان قلعه مستولی گردیده بود . اینک زندانی حاکم، وحاکم زندانی گردیده است‌.
    به مصداق شعر حکیم طوس فردوسی حماسه سرای.
    چنین است رسم سرای درشت/
    گهی پشت به زین وگهی زین به پشت/
    طبع بلند پرواز انسان همیشه آدم را بر تلاش وکوشش وا دار می کند .
    خواجه از رخداد ( کودتا) با خبر گشته وسوار بر اسب کَـََهَرْ به طرف قلعه رکاب می کشد . اسب چهار نعل فاصله را در کوتاهترین زمان ممکن طی می کند ، اما به تیرس قلعه که می رسد از برج نارنج قلعه بر او گلوله به بارش می گیرد . خواجه در باغهای اطراف پناه می گیرد .
    اینک خواجه در باغ وخانواده در اتاق، آنها زندانی درونی او بیرونی. جان همه آنها در خطر فشنگهای انتقام گوشها را کر می کرد . باید چاره ای اندیشید تا به قلعه راه یافت . خواجه از سر نوشت خانواده بی خبر . یک لحظه آرام وقرار ندارد وبی تاب است وناشکیبا .اما دستش کوتاه وبرج در دست زندانی دیروز .
    به دنبال راه وچاه بود .
    از سنگر وتفنگ کاری بر نمی آمد ، تفنگ در جواب تفنگ بود وگلوله بر تریتها را رقم می زد . برج وباروها ،جان پناهها یی بودند که برج نشینانش را توانی مضاعف می داد وپیروز نبرد می کرد..
    پایبندی به اصول ومذهب همیشه ریشه دراعتقادات مردم دارد وگاهی چنان کار ساز است که از هر شمشیری برنده تر واز هر تیرباری کارآمدتر واز هر برجی مستحکمتر است .
    ومتولیان این امر از احترامی در بین این مردم بر خوردار هستند.
    سلسله سادات در قیر قومی بزرگ را تشکیل داده ومورد احترام همگان بودند گویا این سلسله، بحرینی تبارهایی بودند که از قریه شاخوربحرین به این منطقه مهاجرت کرده بودند . دونفر از لر زبانان در بند شکوه نظام که اینک بند را گسسته وبر بلندای برج حاکمیت دارد بنامهای ملا داشقلی وعالی پناه لر بودند. شکوه نظام متوسل به سادات شد وپیکی فرستاد تا آنها در محل حاضر وپا در میانی ووساطت کنند .
    چند نفر از سادات، همراه با عالم قیر ، قرآن بدست، خود را پای قلعه رساندند ومصاحبت از راه دور بین برج داران وسادات از سر گرفته شد.قرآن کتابی است که هر مسلمانی بدان معتقد ووجود وکلامش هم رهگشای زندگی ودین، وحتی ظاهرش هم گره گشای مشکلات بود . چه بسا خونها که به آن بخشیده شد وچه بسا سارقها که با دیدن آن از ترس سوگند اموال مسروقه به صاحبش باز گرداندند.
    سادات قرآن بدست، خطاب به برج داران، به آنها اطمینان دادند که چنانچه تسلیم شوند واز قلعه پایین آیند خواجه آنها را خواهد بخشید. ملا داشقلی وعالی پناه خواسته داشتند .
    آنها خواستار گفتگوی رو در رو با خواجه غلامرضا بودند. اصرارشان در دیدنشان بود .از آنهااصرار واز خواجه انکار.
    خواجه بر این باور بود که اگر آشکارشود بی شک مورد هدف قرار خواهد گرفت .همیشه خدعه ونیرنگ بیش از اسلحه کار ساز بوده است. هرجا کاری به بن رسید نیرنگ پا به میدان گذاشت. گفتگوی بین میانجیگران وبرجداران فرصتی را پیش آورد تا یکی از تفنگداران خواجه بنام کربلایی غلام داشی معروف به (کلغلوم داشی)خودرا به داخل قلعه برساند ودریکی از آخور اسبها که در دیوار تعبیه شده بود ماهرانه جای گیرد . آخور در پایین برجی قرار داشت که دو زندانی از بند رسته در دست داشتند ودارای جان پناهی محکم وخشتهایی هشتی شکل در دور تا دور داشت که به آن (کنگره) می گفتند قرار داشت عالی پناه در پشت کنگره برج گفتگو می کرد وکلغلوم هم در انتظار فرصت.همیشه نباید به این امر معتقد بود که برج داربر زمینیان پیروز وغالب است گاهی این عمل عکس هم می گردد. .
    کلغلوم در تیر اندازی ید طولایی داشت نخ سیگار را از فاصله چند صدمتری زده بود. گویا گنجشک را در هوا با تفنگ گلوله زنی زده بود سیبل در برابرش عاجز بود ونشانه ها همه با گلوله اش در هوا پودر شده بودند.
    کمتر می شد که انگشت به ماشه فشارد وگلوله مسیر چشم وهدف را یکی نکند،در حین صحبت عالی پناه یک لحظه سر را از وسط کنگره آشکار نمود که انگشت کلغلوم ماشه را فشرد وگلوله از زیر چانه عالی پناه سوراخ وفرق سر بشکافت وبا خود برد . صدای عالی پناه قطع شد .خدعه ونیرنگ کار خودش را کرده بود. آری عالی پناه در حین گفتگو کشته شد‌.
    اما برای پایین قلعه ای ها محرز نبود وترس از سالم بودنش مانع از آن شد که به درون نارنج قلعه وارد شوند .ملا داشقلی رفیق وهمدست عالی پناه یکه وتنها ماند وروزگار را بر خود سخت دید وبه این قول سادات باور کرد که خود راتسلیم کند. تا مورد عفو خواجه قرار گیرد زیرا دیگر کاری از دستش بر نمی آمد از در صحبت در آمد وفریاد زد که عالی پناه کشته شده است.
    جسد بی جان ونیمه سر عالی پناه در کنار ملا داشقلی افتاده بود وچند خط باریک کج وکوله خون از سرش جاری وبه حدود یک متری جریان، وسپس لخته شده بود.تفنگ گلوله زنیش که قنداق شفاف زرد رنگش که رگه ای از قرمز عنابی داشت به خون آغشته ودر فاصله دومتریش افتاده بود. انگشتانش جمع شده بود. داشقلی نظری به دستان وجسد بی حرکت رفیق وهمسنگرش انداخت .آه از نهادش بلند شد، با جسدش به حرف آمد وگفت من وتو اقدامی کردیم تاریخی زندان را شکستیم واز بند رهیدیم ، بزرگترین قلعه را به تصرف در آوردیم . پسر خواجه را نشانه رفتیم. خواجه را به التماس کشاندیم ، اما گول صداقت خود خوردیم وبه صداقتمان باختیم .می دانم که پس از تو من هم چنین سر نوشتی خواهم داشت .
    اشک امانش را بریده بود خم شد چند بار صورت خونینش را بوسید . در تفکر عمیقی فرو رفت.
    مقاومت، یا تسلیم،

    نفسهای داشقلی بانفسهای اجل در هم آمیخته بود مرگ تا او فاصله چندانی نداشت.
    شرمنده شک وتردیدهای خود بود .باید یکی از این دوراه را انتخاب کند وقت برایش تنگ شده بود، هر ازگاهی از پشت دیوار برج نهیب می زد وتیری بی هدف شلیک می کرد تا محاصره کنندگان را وحشت دهد وامنیت را از آنان سلب کند،قطار پراز فشنگ عالی پناه را از کمرش باز کرد به دور کمر خود بست ،آفتاب عالمتاب می رفت تا کم کم روی از زمین بر تاباندو سایه می آمد تا دشت وقلعه را در بر گیرد،
    خواجه وسادات در پایین اوترغیب به تسلیم وامان نامه می کردند.
    کلغلوم کار خودش را کرده وتیربر صیدش کار ساز شده بود. کسی را یارای ورود به قلعه نبود .
    نارنج قلعه هنوز در تیرس ودر دست ملا داشقلی بود.
    وخانواده خواجه محبوس در نارنج قلعه.
    خواجه در دل چه تصمیمی برای طاغیان گرفته بود بعداً مشخص می گردد.
    (بخشش یا انتقام)
    ملا داشقلی با تصمیمات مقاومت وتسلیم خود کلنجار رفت وعاقبت به تسلیم رای داد.
    وتفنگش را بالا کرد وفریاد کشید عالی پناه کشته شده ومن هم تسلیمم. اماخواجه وسادات گفته هایش را دغل خوانند وباور کردنش منوط بر پایین انداختن جسد عالی پناه از برج دانستند.
    گرچه عده ای بر این قولند که عالی پناه را میرزا شفیع در نور ستاره از فاصله دور مورد اصابت تیر قرار داد اما کنکاشی که صورت گرفته کلغلوم زننده عالی پناه بود.

    [ps2id id=’3′ target=”/]

    قسمت سوم

    داشقلی باز دچار شک وتردید گردید،با جسد همسنگرش چکار کند !!، عزیز دارد یا به پایین اندازد ، در بغل گیرد یا از خود دور کند ،به چشمهای عالی پناه نگاهی انداخت ، چشمهای او نیمه باز مانده بود . شرم وحیا بر او غالب شد ، مثل اینکه چشمهای عالی پناه با او به صحبت نشست واز پیمانشان سخن گفت،
    قرار بود تا آخرین قطره خون مقاومت کنیم ، بجنگیم ، بکشیم ، نهراسیم، رهایی یابیم، دست در دست هم دستان یکدیگر را بعنوان قول وقرار ووفای به عهد فشرده بودیم ،
    اینک دستان او بی حرکت وجسمش بی جان وسرش تا نیمه بر تن نیست.
    اشک گونه های داشقلی را در نور دید، صدای عالی پناه در گوشش هنوز طنین انداز بود وگفته هایش در فکر وذهن ویادش مرور می شد، صدای شلیک تیر از بیرون برج قطع نمی شد وبا هر بار شلیک مقداری از کاه گِل برج بر زمین می ریخت اما دیوار برج آنقدر قطور بود که اگر هزاران تیربرنو هم به او اصابت می کرد هیچ تاثیری در تخریبش بوجود نمی آمد .
    خواجه دارای توپ وتانک نبود . نه تله انفجاری داشت ونه بمب ویران گر ، تخریب کننده ترین تفنگش که گلوله ای درشت داشت که به او صفت سنگر شکن را داده بودند تفنگی بود فرنگی بنام ( مارتین) مارتین تفنگ گلوله زنی پر قدرتی بود با قدرت تخریبی وبرد بیشتری که بعلت حجم بیشتر فشنگ وباروت وبزرگی گلوله اش که گویا تنه درخت خرما( نخل) را سوراخ می کرد .
    برج را به مارتین بستند اما از مارتین هم کاری ساخته نشد .داشقلی از نظر فشنگ وتفنگ چیزی کم نداشت وآن که کم داشت فقط یار وهم رزمش بود که جسد بی جانش در کنارش رو به هوا افتاده بود. داشقلی آن محلی که به طرف او شلیک می شد را به گلوله بست . اما مقاومت تا چقدر وتا کی ؟ هرچه بیشتر به طول می انجامید داشقلی در تنگنای بیشتری قرار می گرفت.پس از یک شلیک دو طرفه باز سادات حاضر در پایین قلعه او را ترغیب وامید به بخشش از طرف خواجه می دادند وقرآن را حَکَم وضامن این قول وپشتوانه تعهدشان می دانستند ‌.
    قرآن در دست سادات از مارتین پیشه گرفت ونهایتاً داشقلی تسلیم گردید. شرایط تسلیم را پذیرفت ، می بایست بنا به خواست سادات وخواجه جسد عالی پناه را از بلندای قلعه به پایین بیندازد ، برایش کاری سخت ودشوار بود، اما چاره ای نبود و پذیرفته بود.خم شد وچند بار دیگر صورت بی رنگ وخون آلود همسنگرش را بوسید وعلی رغم میل باطنیش به زحمت جسد را بلند کرد واز جان پناه برج به پایین انداخت.
    جسد بی جان عالی پناه در کنار برج بر زمین نقش بست ، وشادی خواجه وسادات را در پی داشت ،
    وبه کشته شدن عالی پناه به یقین رسیدند.
    آنگاه به دستور خو‌اجه دونفر داوطلب به برج روانه تا نسبت به دستگیری داشقلی که اینک امان نامه را دریافت کرده بود اقدام کنند ،
    دو نفر مرد قوی هیکل وزمخت وتیر انداز واسلحه بدست وارد قلعه واز پلکان برج نارنج قلعه بالا رفتند وداشقلی بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد ،
    تفنگهایش همراه با قطار فشنگش را گرفتند واو را پایین آوردند ودر همان وحله اول دستهای او را محکم بستند. خواجه نفس راحتی کشید ووارد قلعه شد یکسره به سراغ خانواده گرفتار خود رفت .
    آری رضا خان مجروح شده بود واز درد می نالید فوراً حکیم باشی را احضار وبه مداوای پسر دست بکار شد.
    بقیه خانواده راملاقات ودلداری داد.
    داشقلی دست بسته را در اتاقی محبوس نمود.
    چه حکمی در انتظار داشقلی است ؟
    بخشش به عهد، یا انتقام به جرم؟ خواجه پس از فارغ شدن از اوضاع قلعه وتثبیت اوضاع وفارغ بال پس از چند روز به قضاوت داوری نشست تا متجاسرین را سیاست کند.
    وسر انجام تصمیم به انتقام وکشتن داشقلی گرفت .
    وعده به عهد به فراموشی سپرده شد وسر انجام هر دو را گچ گرفت.
    یکی در فاصله پانصد متری قلعه ،آبی روان بود بنام آب خنک ( او خنکو) ودیگری را در فاصله دو کیلومتری قلعه بر روی گردنه ای که محل عبور کاروانهابود حدفاصل افزر به قیر بنام گردنه شاه زاده عبدالله .
    تا درس عبرتی گردد برای متجاوزان به قلعه ومتمردین از فرمان خواجه.
    سالها گذشت ودو جسد گچ گرفته داشقلی وعالی پناه همانند ستونی سفید نمایانگر دشت وگردنه بود .
    جنگ جهانی اول شعله ور شد وشعله این جنگ دامن ایران هم در بر گرفت ضعف دولت قاجار باعث تاخت وتاز افسران وجاسوسان انگلیس شد ودولت استعمار گر انگلیس (روباه پیر) قسمتی از جنوب فارس را مورد هجمه قرار داد.هجوم نیروهای استعمار گر بریتانیا ( انگلیس)از طرف جنوب وپیاده کردن نیروهای تا دندان مسلح دریایی وسربازان ودرجه داران هندی از طریق آبهای خلیج فارس وبوشهر وپیشروی به سمت شیراز ،
    ایلخانی قشقایی زنده یاد اسماعیل خان، معروف به صولت الدوله ،سردار عشایر، بر آن شد که با دلاور مردان واز جان گذشتگان قشقایی وبنا به حکم جهاد حاج سید عبدالحسین مجتهد لاری راه را بر آنان ببندد وبا کمک هم پیمانانی از خطه جنوب همچون ، رئیس علی دلواری ، خالو حسین ، شیخ حسین خان چاه کوتاهی، زائر خضر خان امیر اسلام،
    رئیس علی خشتی، وتنی چند از دگر دوستان بوشهری ، وناصرالدیوان کازرونی ،راه را بر آنها ببست ودر پی چندین زد وخورد شکست سختی به نیروهای متجاوز و استعمار گر وارد ساخت که وجودقبرستان انگلیسیها در بوشهر بیانگر این نبرد سنگین است.این نبردها در چندین نقطه فارس وبوشهر رخ داد،وهر بار تلفاتی سنگین به قوای متجاوز وارد می شد،غنیمتها گرفته می شد،
    اما در شیراز قوام که نماینده دولت بود با انگلیسیها موافق وبا ژاندارمری وصولت الدوله مخالف بود.
    ژاندارمری که در رأس آن یاور علیقلی خان پسیان، ،وافرادی میهن پرست چون سلطان غلامرضا خان پسیان ، سلطان ملک زاده وتنی چند از افسران جزء وکل ، باوجدان بودند مردانه ایستادند وبا توجه به اینکه حقوق آنها بایست قوام شیرازی می داد از فرمان قوام سر پیچی وبه جمع مجاهدان میهن، پیوسته وبا انگلیس به جنگ پرداختند ودر این راه شهیدها را تقدیم این آب وخاک کردند.قنسولخانه انگلیس در شیراز را به تصرف در آوردند واسنادی بسیار مهم اعم از جاسوسان خود فروخته ونقشه دشمن را بدست آوردند وزنان قونسول خانه را بنا به ادب ورئفت ومردانگی آزاد نمودند ومردانشان را با افراد بوشهری به گرو گرفته شده توسط انگلیس که در بمبئی هند در زندان بودند همچون عبد الرسول چوبک وغیرو معاوضه نمودند .
    که سرانجام بر اثر فشار قوام شیرازی وخیانت این فرد خائن وفشار انگلیس منجر به خودکشی یاور علیقلی خان وسلطان غلامرصا خان شد .
    یادشان گرامی وهمتشتان ستوده باد.
    دولت شکست خورده انگلیس بر آن شد که بین برادران صولت الدوله به کمک قوام اختلاف بیندازد واز این رهگذر به اهداف شوم خود برسد که تا حدودی هم موفق گردید. وعلی خان معروف به سالار برادر صولت الدله را بر علیه او شوراند وبا دادن پول واسلحه او را به جنگ با برادر وایل قشقایی وا داشت که اول صولت الدوله شکست خورد ودر تابستان بسیار گرم جنوب با خانواده تا خلیح فارس عقب نشینی کرد که دو تا از دختران صولت الدوله از تشنگی جان سپردند.
    گروهی که در سپاه علی خان سالار بودند بیشتر لر زبان بودند که بعضی از آنان از طایفه کشکولی بزرگ بودند. که از خویشان داشقلی وعالی پناه لر بودند که توسط خواجه غلامرضا شکوه نظام همانطوری که قبلا اشاره شد در دونقطه در نزدیکی قلعه پرگان گچ گرفته شده بود بودند.
    آنها پس از گرفتن قیروکارزین واطراف آن خویشان گچ گرفتها که درسپاه سالار بودند گچها را شکسته واستخوانهای آنان را در کیسه ریخته وبا خود به محل خودشان بردند
    پس از چندین زد وخورد سرانجام نیروهای مجاهدین بر انگلیسیها پیروز شد ومنجر به ترک خاک ایران شدند. وعلی خان سالار هم شرمنده قشقاییها گردید.
    قلعه پرگان به ضابطی شکوه نظام مانده بود.
    ودر حوزه الیخانیگری صولت الدوله.
    کودتای رضا شاه طومار سلسله قاجار را درهم پیچید وانقراضش اعلام وتاسیس سلسله پهلوی اعلام.
    ده سالی بگذشت وایلخان قشقایی در سال ۱۳۱۱در زندان قزل قلعه قجر توسط رضا شاه که زندانی شده بود کشته شد وفرزند کبیرش زنده یاد ناصر خان قشقایی در زندان وبقیه افراد خانواده تحت نظر در حصر بودند.
    این روند ادامه داشت، قشقاییها تاوان میهن پرستی خود را با جور وستم وصف ناپذیر رضا شاهی پس می دادند . چادر هار طناب بریده می شد ، کلاه های دو گوش پاره می گشت ، شال وارخالق ها تکه تکه می شدند ، عشایر محکوم به اسکان اجباری (تخت قاپو) می شدند.
    افسران خلع سلاح زمین وعشایر وعشایر نشینها را به جهنمی تبدیل کرده بودند . چوب فلک در هر تیره وطایفه بزرگان وغیره را به خود داشت وجان مردم به لب رسانده بودند..
    نیروهای دولتی با عراده ها وارابه ها تمام مناطق را به کنترل خود داشتند . ضابطی قلعه از دست شکوه نظام خارج گشته بود .سرهنگی بهایی مسلک بنام سرهنگ همت (سلطان سیف الله خان همت) که در آن زمان درجه سرهنگی همان سلطانی بود در قلعه پرگان مستقر گردید ومامور خلع سلاح عشایر وروستاهای تابعه گردید .
    شرح به شکنجه کشیدن این سرهنگ بی دین از عشایر وکدخدایان منطقه چنان است که قلم از نوشتن شرم دارد.
    تمام کدخدایان منطقه اعم از قیر ، کارزین، افزر، را با مامور به قلعه فرا خواند در زیر زمینی بسیار گرم قلعه محبوس ساخت . تشنگی وگرمای بالای پنجاه درجه قیر وکارزین زندانیان را در قلعه جان به لب نموده بود . یکی از زندانیان که کدخدای مرند افزر بود از شکنجه سخت ونحوه زندانیش وتشنگی بی حد وحصرش در قلعه پرگان چنین می گفت.

    [ps2id id=’4′ target=”/]

    قسمت چهارم

    [ps2id id=’5′ target=”/]

    قسمت پنجم

    [ps2id id=’6′ target=”/]

    قسمت ششم

    [ps2id id=’7′ target=”/]

    قسمت هفتم

    [ps2id id=’8′ target=”/]

    قسمت هشتم

    رضا شاه توسط دولت انگلیس از طریق بوشهر سوار بر کشتی ،راهی بمبئی هند وسپس به جزیره موریس در آفریقا تبعید کردید.
    ایلخانان قشقایی در بند تهران، رهایی یافته وسریع السیر خودرا به جنوب رساندند.
    وزنده یاد ناصر خان قشقایی نامه ای به پایتخت نوشت وحضور خود را در جنوب اعلام کرد.در این موقع محمد رضا پهلوی که ولیعهد بود به پادشاهی رسید وسوگند نامه را یاد کرد .فروغی نخست وزیر رضا شاه اینک صدارت محمد رضا هم عهده دار شده است وپهلوی دوم بر مسند قدرت است.
    دستور توقیف مجددش از پایتخت صادر گردید، وناصرخان وبرادرانش به هر طریق بود خود را به ایل رساندند ودر ایل به جمع آوری اسلحه وانسجام ایل در برابررژیم حاکم پرداختند،
    عشایر وروستاها در طول مدت تبعید ایلخان وزندانی آنان شنکجه وظلم زیادی از ارتش وماموران دیده بودند. حتی تا جایی که یکی از افسران بنام عباس خان زنان را وادر می کرد تا شیر خود را بدوشند واو به توله سگش می داد تا از بهره هوشی آدمیزاد بر خوردار شود.اعدامها وشنکنجه وتبعید وزندانی عشایر تاثیر عمیقی بر قشقاییها گذاشته بود وآنها را ناراضی کرده بود.وبه دنبال فرصت تلافی بودند.
    . ژاندا مری وقت(فارس) تلاش زیادی برای باز داشت خوانین نمودند اما تلاششان بی نتیجه ماند وفقط منجر به دستگیری خانواده ایلخان واسارت آنان وتبعید به اصفهان گردید ، که آن هم بعد از تلاش ودرگیری قشقاییها با نیروهای دولتی منجر به آزادی آنان گردید.
    اینک زنده یاد ناصر خان قشقایی خود رابه میان ایل سترگ قشقایی رساند وجاده فیروز آباد به شیراز را با تعدادی افراد مسلح قشقایی که تعداشان به پنجاه نفر نمی رسد بسته است ‌.سپهبد نخجوان . ودیگر سپهبدانی چون ریاضی فرمانده ارتش ایران بودند.
    سپهبد شاه بختی ماموریت این جنگ با قشقایی را از پایتخت دریافت کرده است وبا اعزام( امیر بهادر) جنگ از سر گرفته است.
    این جنگ در گردنه شاه بهرامی در کوه خرسکی، درگردنه ای بنام کلایی صورت گرفته است . که در اولین یورش نیروهای دولتی متحمل تلفات جانی ومالی زیادی شدند ومنجر به عقب نشینی آنان گردید .زنده یاد خسروخان قشقایی برادر کوچک ناصر خان وابراهیم خان قهرمانی نمدی با عده ای سوار مسلح به حمایت ناصر خان خود را به محل در گیری رساندند، ونیروهای قشقایی قوتی بیشتر گرفت ، هواپیماهای نظامی بر فراز کوها ومنطقه درگیری به گشت زنی پرداخته وبا مسلسلها مواضع قشقاییها را زیر رگبار بی امان خود گرفته وتوپخانه هاسنگرهای قشقایی را زیر شلیک توپهای خود داشتند وکوه وسنگها را به یک پارچه سرب تبدیل نموده بودند. اما کاری از پبش نبرده وباز دومین شکست سخت را متحمل شده وعقب نشینی کردند که در این عقب نشینی تعداد زیادی عدوات جنگی وآذوقه واسب وقاطر به غنیمت گرفته شد.
    شمار کشته شدگان نیروهای دولتی به مرز هزار تن می رسید .اما تلفات قشقایی ها بسیار اندک وچند نفر زخمی داشتند. این جنگ را انگلیسیها رهبری می کردند ومیجر جکسون خود شخصاً بر هواپیما دوموتوره سوار وبر بالای مواضع قشقاییها به پرواز در آمده بود ودستورات لازم را صادر می کرد.
    ارتش عقب نشینی کرده وبه آرایش دوباره دست می زند وحمله ای دیگر را آغاز می کند . در این موقعیت هم سرهنگ همت قیر را محاصره می کند وزنده یاد خسرو خان قشقایی با گروهی ازافراد مسلح قشقایی به جنگ سرهنگ همت می رود وشکست سختی به همت وارد می کند واو ناچار به قلعه پرگان قیر پناه می برد وخسرو خان قلعه را محاصره می کند.
    ستون نظامی گسیل شده به فرماندهی سرهنگ همت که تعدادشان به پانصد نفر می رسید متحمل کشته وزخمی زیادی شده اند واینک در قلعه پرگان قیر در محاصره قشقاییها هستند.جنگ در گردنه کلایی بین فیروز آباد وکوار به شدت هرچه تمام تر ادامه دارد. هواپیماهای ارتشی بر فراز منطقه جنگی وروستاهای اطراف وشهر های مجاور ومنطقه عشایر نشین به پرواز در آمده واعلامیه هایی نوشته شده بر کاغذ هایی رنگین به پایین می ریختند ومنطقه درگیری را منطقه جنگی اعلام می کردند واز مردم می خواستند که از منطقه جنگی دور شوند . که متن اعلامیه ها چنین بود.
    بنام دولت شاهنشاهی ایران.
    چون هدف دولت رفاه وآسایش شما رعایا وعشایروفرزندان این مرز وبوم است واینک اشرار بوسیله نیروها وارتش شاهنشاهی سر کوب می گردند از شما مردم ورعای وعشایرخواهشمند است که از مسیر فیروز آباد ، کوار عبور نفرمایید تا مورد اصابت تیر واقع نگردید.
    فرمانده نیروهای جنوب .سپهبد شاه بختی.
    دراین جنگ هم پیروزی از آن قشقاییها بود.اما به دلیل حمایت قوام الملک شیرازی که طرفدار انگلیسیها بود ونفوذی که در طوایف خمسه داشت تنفنگداران وی که از ایل خمسه بودند از جنوب کوه خرسکی به نیروهای قشقایی حمله ور شدند واین بود که ناصر خان دستور عقب نشینی داد ونیروهای ارتش همراه با افراد مسلح قوام وارد فیروز آباد پایتخت ایلخان قشقایی شدند واین شهر را اشغال کردند. وآرزوی سپهبد شاه بختی برآورده شد .
    ناصر خان با نفرات مسلح خود به قیر رفت تا خسرو خان را کمک ویاری رساند.

    [ps2id id=’9′ target=”/]

    قسمت نهم

    سپهبد شاه بختی وارد فیروز آباد شد وبه آروزی خود دست یافت وخبر پیروزیش وتسخیر فیروزآباد را به پایتخت مخابره کرد ، ناصر خان با عده ای سوار مسلح قشقایی وارد قیر وکارزین شد وبه کمک برادر کوچکتر خود زنده یاد خسروخان که سرهنگ همت وستون اعزامیش را در قلعه پرگان در محاصره داشت رسید.قیر یک گروهان ژاندارمی داشت که فرماندهی آن را شخصی بنام (آردلان) عهده دار بود آردلان در شجاعت وسوار کاری وتیر اندازی بی نظیر بود، اوضاع کشور، نا به سامان ،ونارضایی مردم از حکومت مرکزی بعلت ظلم افسران وتحقیر مردمان وشکنجه روحی وجسمی . همه باعث گردیده بود تا مردم به دنبال تلافی در پی فرصت باشند.
    حسین خان شکوهی با عده ای از نفراتی که در اختیار داشت ازدولت یاغی بود ،بهترین فرصت را در پیش رو دید وبه قیر حمله ور شد .گروهان (پاسگاه ) به محاصره کشید جنگ سختی بین شکوهی وژاندارمری در گرفت.
    آهنگهای محلی در این جنگ کارساز شد.
    نوازنده ای از اهل کارزین که هیکلی بلند قامت را داشت بنام استاد (غریب) بر کرنای خود می دمید ودستیارش چوبهای سفت وخشک خود را بر نقاره های کوچک وبزرگ وفرو می کوفت وآهنگ جنگ نامه را می نواخت وباعث تقویت روحیه مهاجمین وضعف روحیه مدافعین دولتی شده بود.
    جنگنامه آهنگی است مهیج که روحیه مبارزاتی را در افراددرجنگ تقویت می کند .قشقاییها وروستاییان در هنگام جنگ با نیروهای سر کوبگر دولتی از تاثیر این آهنگ بخوبی بهره گرفتند.
    استاد غریب با دمیدن در کرنای خود آهنگی را به صدا در می آورد که بیانگر بانگ کردن به تمسخر به آردلان بود، وچنین می گفت: های های آردلان، های های آردلان، های های آردلان، وبه دنبال آن چند فحش رکیک حواله آردلان می شد. اینک نیروی اعزامی به فرماندهی سرهنگ همت وسروان عباس خان نادری در قلعه پرگان در محاصره، وژاندارمری در شهر قیر به مقاومت با مهاجمین پرداخته است وهر لحظه عرصه جنگ بر ژاندارمری تنگ وتنگ تر می گردد.
    پیشروی حسین خان شکوهی به طرف پاسگاه نزدیک ونزدیکتر می گردد . خانه ها یکی پس از دیگری که به پاسگاه نزدیک بود به تصرف حسین خان شکوهی ونیروهای مهاجم در می آید. در پاسگاه گروهبانی بود بنام (عربعلی) معروف به عربعلی امنیه،
    در آن وقتها نام امنیه بر نیروهای ژاندارمری مصطلح بود.
    عربعلی امنیه شخصی نترس واز جان گذشته بود او بر فراز بام پاسگاه در پشت جانپناه(ملگرد) یک تنه چندین ساعت مقاومت می کرد وحمله مهاجمبن را دفع می کرد . تک تیر انداز خوبی بود ودلی پر جرعت را داشت.جنگ به سختی هرچه تمامتر ادامه داشت تا جایی که مهمات پاسگاه رو به اتمام رفت ،طی تماسی که با بسیم با مرکز وقلعه که سرهنگ همت محصور بود گرفته شد وهواپیمایی دو موتوره از شیراز مقداری زیادی فشنگ برای پاسگاه آورد وپس از چندین بار چرخ خوردن بر فراز آسمان قیر، وموقعیت پاسگاه، جعبه های مهمات را بطوری به پایین ریخت که در حیاط گروهان فرود آید . اما از بخت بد محصورین وکمک باد وخطای خلبان جعبه به بیرون پاسگاه افتاد واین مهمات سهم مهاجمین گردید ومحصورین بی بهره . این کار باعث تقویت قوای مهاجمین گردید وضعف مدافعین . در این موقع بود که استاد غریب هم کرنا به دهان به نزدیکی گروهان رسیده بود وهمانطور کرنا به دهان آردلان را صدا می کرد وطبالش طبل می نواخت .
    تک تیر اندازی از پاسگاه که شاید همان عربعلی امنینه می بود چنان استاد غریب را نشانه رفت که با اولین شلیک درست تیر بر ده سانتی ساز که جلو دهانش بود اصابت کرد وساز تکه شده واز دهان غریب جدا شد واستاد غریب خود نقش زمین شد البته تیر به خودش اصابت نکرد وسازش را هدف قرار داده بودند. .
    عربعلی سرانجام از ناحیه ران دچار تیر خوردگی گشت وآردلان که پاسگاه در حال سقوط دید، سعی بر آن کرد تا خانواده خود را از این مهلکه برهاند تا بدست مهاجمان وقشقاییها نیفتد . این بود که تفنگ خود را کاملا فشنگ گزاری کرد وسوار بر اسبی قزل که تیزرو بود واز آن پاسگاه بود شد واول زن ویکی از بچه هایش را ترک کشید وبسوی قلعه پرگان به تاخت در آمد تا آنها را به قلعه رساند .فاصله بین قیر تا قلعه چیزی نزدیک به یک کیلومتر بود. این مسیراز دو طرف در محاصره قشقاییها بود آردلان دل به دریا زد واز میان مهاجمان اسب را به تاخت واداشت وباران گلوله بر سرش ریخت او بر روی قاش زین اسب خوابیده وعلاوه بر چهار نعل کردن اسب به تیر اندازی مبادرت می کرد تا اینکه سالم زن وبچه اش را به قلعه رساند وبار دیگر تفنگش را مسلح وراه رفته را باز آمد تا دختر شش ساله اش که مانده بود ببرد واین بار هم در بر گشت با تیر اندازی ومهارت سوار کاری وزیگ زاگ رفتن سالم خود را به پاسگاه رساند ودختر بچه اش را ترک کشید ودهانه اسب را بسوی قلعه رها کرد اسب با سرعتی سرسام آور به طرف قلعه تاخت نمود ومهاجمان باز او را زیر رگبار تیر قرار دادند وآردلان هم خوابیده بر اسب به تیراندازی مشغول و مقابله به مثل می کرد. اما تیری بر پهلوی دخترش او را بی جان نمود ولی آردلان یک دستش را پشت سر دختر ش که کشته شده بود گرفت تا نیفتد وجسدش بدست مهاجمان نیفتد وسر انجام جسد دختر را به قلعه رساند که تراژدی غمناکی بود. شهر قیر سقوط کرد وپاسگاه خلع سلاح شد وافرادش به نیروهای سرهنگ همت در قلعه پرگان پیوستند نیروهای دولتی ژاندارمری در قلعه ومهاجمین قشقایی در اطراف قلعه موضع گرفته اند جنگ به سختی هر چه تمامتر ادامه دارد . هواپبما بر فراز قلعه به پر واز آمده ومهماتی از مرکز ( شیراز) برایشان آورده وبا چتر به داخل قلعه انداخته است. ونیروهای محصور درقلعه به شدت هرچه تمامتر از قلعه حراست می کنند و مانع سقوط قلعه هستند . قشقاییها هم فشار را بیشتر وهر لحظه به قلعه نزدیکتر می گردد کار سخت وسخت تر می شد .
    شایعه ای، اردوی مهاجمین قشقایی را خوشحالتر کرد وباعث تقویت روحیه آنان گردید وآن هم شایعه تیر خوردن وزخمی شدن سرهنگ همت بود.

    [ps2id id=’10’ target=”/]

    قسمت دهم

    [ps2id id=’11’ target=”/]

    قسمت یازدهم

    [ps2id id=’12’ target=”/]

    قسمت دوازدهم

    [ps2id id=’13’ target=”/]

    قسمت سیزدهم

    [ps2id id=’14’ target=”/]

    قسمت چهاردهم

    گلو مشک گلو گاهی بود که بین دو کوه بلندی که در چهارده کیلومتری ورودی قیر قرار داشت وتنها راه خروجی این شهر به فیروزآباد وشما ل این منطقه بود ، جایی که از نظر نظامی وسوق الجیشی حائز اهمیت بود ، راهی صعب العبور و خطرناک، در اختیار داشتن آن توسط هر یک از گروه متخاصم، یعنی در اختیار داشتن شاهرگ حیاتی منطقه.
    نیمی از نظامیان از این گلو گاه گذشته بودند که نعره تفنگ برنویی توجه ونگاه نظامیان را به عقب بر گرداند. تخته سنگی بزرگ واندوده شده بر دل کوه از خون لباس سبز، پاگون به دوشی، رنگ خون را به خود گرفت، وقطرات پخش شده خون ور شته های باریک جاری شده بر این سنگ سفید درختی قرمزرنگ را به نقاشی کشید.هنوز کوهها در پژواک گلوله اول بودند که گلوله های دیگر یکی پس از دیگری رعد آسا کوه وکمرها را به لرزه واداشتند .نظامیان بعضی ها سنگر گرفته وبعضی ها به دنبال پیدا کردن جان پناه جان می باختند . بوی خون و باروت در هم آمیخته و فضا را پر کرده بود . سلطان سیف الله خان همت جلو دار ستون بود واز گردنه گذشته بود بلندی ودیوار مانند بودن دو طرف کوه مانع از آن شده بود که تعقیب گران پا به دو گذارند وراه بندان کنند این تنها جنگی بود که بر عکس همه در گیریها که جلو داران سپاه در گیر می شدند، آنهایی که در آخر ستون بودند در گیر جنگ شدند.تلفات مصدومین دو طرف زیاد بود. اما شکست در نیروی نظامی نمایان بود. شاهنواز یکی از مهاجمینی بود که قطار پر از فشنگ برنو بر کمر وتفنگ توپخانه برنو بدوش ودلی رحیم در سینه داشت .
    شاید اگر گرسنه نبود وسوادی بیشتر داشت ونافرمانی را از ایلخان را ترس از جنگ وننگ نمی دانست ، بی شک هیچ وقت نه قنداق به سینه می چسپاند ونه انگشت بر ماشه می فشرد. نه چشم بر چاک دید ومکسگ تفنگ می خواباند.
    اما غلام عباس
    هم طایفه ای شاهنواز وهمسالش چقه بر تن وزنهاره رنگی بر پشت وسبیلی از بناگوش در رفته ، با چشمانی درشت وابروانی سیاه وبه هم پیوسته وبینی عقابی شکل وگونه های درشتش قطار چرمی پراز فشنگ چهار پاره رنگا رنگش کمرش را زینت داده بود وتفنگ دو لول بلژیکش دوشش را آراسته ونگاهش نگاهی مغرورانه بود ، بیش از هر چیز به تفنگش می نازید ، او مدعی بود که پدرش در حنگ جهانی اول در رکاب سهراب خان بهادری قشقایی در جنگ موک انگلیسیهای متجاوز وتنی چند از سربازان ودرجه دارن هندی را به هلاکت رسانده است درهر مجالس و محافل دستی به سبیل می کشید وکارنامه درخشان پدر را ورق می زد.
    اما گرچه تفنگ وقطارش وسبیل وابروها وچشمهایش از او چهره ای زیباساخته بود ند!که با دیگران متمایز بود . اما در سینه قلبی پر کینه همچون سنگ، ودلی بی رحم داشت که همین کارش خصوصیات نیکش را تحت شعاع قرار داده بود .
    نیروهای قشقایی پس از چند ساعت در گیری مسلحانه قدم در راه پیروزی داشتند وپیشروی هایی را کسب کرده بودند هر چند هم که این پیشروی به کندی انجام می شد.
    اجسادکشته شدگان و زخمیهای نظامی در بین سنگرها وتخته سنگها ودرختان کُنار وبوته ها بر جای مانده بود .
    غلامعباس در حین تیر اندازی به درجه داری رسید که از ناحیه شکم زخمی وخونریزی زیاد او باعث تشنگی وبی حالیش شده بود .
    او نای تیر اندازی را دیگر نداشت بین زندگی ومرگ آویزان بود ، عمرش به مویی بستگی داشت . موها وسبیل جو گندمیش نمایانگر میانسالیش بود.
    با التماس وخواهش از غلامعباس طلب آب می کرد ، بی شک چشمانش از تشنگی به سیاهی می رفت.اما هر چقدر که چشمان درجه دار به خون غلطیده به سیاهی می رفت برق تفنگ بر نو او چشم غلامعباس را خیره تر می کرد ، او انتظار محبت داشت وغلامعباس در پی انتقام.
    او آب می خواست وغلامعباس تفنگ وقطار،
    شاید از نوشتن این سطر قلم هم به لرزه افتد.
    وشاید اگر قلم هم زبان داشت بی تردید فریاد می زد که جوهرش را در دهانش ریزند.
    اما غلامعباس چند قدم عقب رفت وقنداق را به سینه چسپاند نوک مگسگ شکم زخمی را نشانه رفت وانگشت ماشه را فشرد وبا صدای تفنگ درجه دار بی صدا شد ودستها بیجان همچون فلشی نمایانگر جهت شرق وغرب شدند.
    او بی درنگ قطار از کمر وپاپیچ از پایش را باز وتفنگش را به دوش انداخت ورفت .
    شاهنواز چنان بر او شورید وبر او غضب کرد که دست به تفنگ شد که این عمل زشت او را با خونش بشوید . باران نفرین وناسزا بر سرش بارید واو را از این کار زشت وغیر انسانیش مودر شماتت قرار داد.
    واز اینکه زخمی تسلیم شده تشنه را کشته است مورد سرزنش ونفرین قرار داد که این کار را مردی نشاید.
    این عمل زشت او باعث رنجیده خاطر عده ای از تعقیب گران شد وتصمیم به باز گشت گرفتند .
    این جنگ پس از تلفات وزخمیهایی از دو طرف متارکه گردید وباز ماندگان نظامیان خود را به فیروز آباد رساندند وقشقاییها فاتح بر قلعه مسلط گردیدند..
    تا چندین سال بعد از این جنگ چوب بازان در مرایم جشن وعروسی از پا پیچ به غنیمت گرفته نظامیان که نوارنخی مقاوم سبز پهنی با عرض پنج سانیمتر وبه طول یک متر بود برای محافظت از پای خود در برابر یورش حریف چوب بدست، به دور پای خود می پیچیدند تا مصون بمانند .سالها گذشت واین واقعه قلعه پرگان در تاریخ منطقه وقشقایی سالی مبدأوفراموش نشدنی ثبت وضبط گردید .
    پس از گذشت چند سال وقدرت نمایی قشقاییها دولت نا چاراًبا آنها از در وآشتی با سران قشقایی در آمد.وهمین امر باعث شد که نیروهای نظامی هر سال تسلط بیشتری بر عشایر ومنطقه عشایر نشین پیداکنند. گرچه ایلخانان بنابه توافقی که با اول شخص مملکت کرده بودند کرسیهای مجالس شورای ملی وسنا را از آندخود کرده بودند ووزنه سنگینی در کشور بودند ومرحوم ناصر خان از نظر قدرت وثروت دومین نفر بعد از شاه در کشور بود ، اما گذشت زمان این توازن قدرت وثروت را به زد وهر روز کفه ترازوی نطامی سنگین وکفه ترازوی قشقایی بالا می رفت . قلعه پرگان دیگر مرکز خکومت نبود ، از پرده نشینی ضابطین این قلعه وچاه ماری ونگهبانان تفنگ به دوش و شاکی ومتشاکی خبری نبود .ایلخانان پایتخت نشین شدهذبودند وعشایر قشقایی هم با کوچ خود گرما را به گرمسی می سپردند ودر ییلاق سرما را پشت سر می گذاشتند وراه رفته را باز می آمدند دولت بریتانیا زخم خورده از عشایر قشقایی در پی انتقام هر روز دسیسه ای را نقشه کشی می کرد . دکتر محمد مصدق رئیس الوزاء کشور بود او از خانواده قاجار ، فردی وطن پرست بیگانه ستیز وملی گرا بود .
    با برادران قشقایی علاوه بر دوستی چندین ساله آبا اجدادی در تفکر وسیاست هم هم عقیده بودند . این روند تا سال ۱۳۳۱ ادامه یافت وزمزمه ملی شدن صنعت نفت وخلع ید انگلیسیهای متجاوز از این طلای سیاه اوج گرفت وسرانحام در ۲۹ اسفند سال ۱۳۳۱ پس از طرح شکایت ایران در داد گاه لاهه ودفاعیات ارائه اسناد وسخنرانیهای دکتر مصدق، دست بریتانیا از ایران بریده شد . نفت ایران ملی اعلام شد که در تاریخ کشور این روز روز پیروزی واقعی ایرانیان است .اما دشمن آرام ننشست وبا ورود آمریکاییها طرح کودتا بر علیه دکتر مصدق شکل گرفت ودر ۲۸مرداد سال ۱۳۳۲ این نقشه شوم آنها با عوامل خود فروخته ای چون ارتشبد فضل الله زاهدی وچندین نفر دیگر شکل گرفت ودولت ملی مصدق ساقط شد ودولت نظامی زاهدی عنان اختیار را بدست گرفت وشاه بار دیگر بر اوضاع مسلط شد . اما قلعه پرگان زیر بار این کودتا نمی رفت وافراد مسلح وتنگچیان قشقایی را بار دیگر به دور خود جمع کرد . و فردایش چه شد؟

    [ps2id id=’15’ target=”/]

    قسمت پانزدهم

    [ps2id id=’16’ target=”/]

    قسمت شانزدهم

    [ps2id id=’17’ target=”/]

    قسمت هفدهم

    گروهان ژاندارمری بخش قیر وکارزین ، در شهر قیر در کنار کاروانسرایی قدیمی ، در وسط شهر در پشت بازار سر پوشیده بوسیله شیروانی، چهل مغازه ای ، با ساختمانی ابتدایی ، که از چند اتاق خشتی وحیاطی نسبتاً کوچک ، که حوض کوچکی را در وسط خود داشت با درب ورودی چوبی کوچک آبی رنگی که یک افسر وچند درجه دار وچند سر باز پرسنل آن را تشکیل می دادند قرار داشت ،تنها وسیله موتوری آنان یک جیپ فرماندهی ویک ریو بود،و مرکز امنیت منطقه بشمار می رفت وخانه ای از رعب ووحشت ، آدم خیلی پر دل وجرأتی می خواست که از خیابان نه چندان عریض روبروی آن رد شود ، قیریها این مرکز را (اداره) می گفتند.
    بیگاری در آن مکان، از کارهای مردان به دام افتاده این گروهان بود.
    بیشتر وقتها یکی از اتاقهای کوچک آن، چند زندانی را مهمان پذیر بود.
    شهر قیر فاقد دادگاه وقوه قضاییه بود ، فرمانده گروهان قیر همه کاره شهر بود ، از قضاوت گرفته تا عمران سازی ، امنیت ، راهنمایی ورانندگی ، نظارت بر کشاورزی، شورای حل اختلاف، نظارت بر بازار ،
    یکه تاز منطقه بود وحرفش باید اجرا می شد وعدول از دستورش عقوبتی سخت را به دنبال داشت .
    عصر روز بیست نهم مرداد ماه سال ۱۳۴۶ تعداد ژاندارمهای گروهان بیشتر شد ودر تمامی کوچه های منتهی به گروهان، وپشت بامهای مشرف به گروهان تفنگ به دوش به پاسداری پرداختند ، برق تفنگهای گلوله زنی ، ام یک وبرنو چشمها را می زد .برای عده ای سؤال بر انگیز بود ، چه خبر است ،؟آنجا سه متهم از زندانی کریم خانی شیراز به این مرکز انتقال داده شده ومی بایست فردا در کنار قلعه پرگان به جوخه اعدام سپرده شوند ، وحشت همه را در بر گرفته بود ، عده ای که با گروهان رفت وآمدی داشتند ، دست اند کار این برنامه شدند ، بنا به دستور فرماندهی گروهان ژاندارمری ستوان یکم بیژن بهرامپور ، در کنا ر قلعه پرگان ، آن قلعه ای که تنها خاطراتش جنگ بود ونیزه ها وسپر ها وشمشیرها وگرز وزوبینها ، گلوله ها وتوپها ورگبار مسلسلها را به خود دیده بود ودر کارنامه اش شکست وپیروزی طرفین درگیری را به خود داشت ، مرتضی قلیخانها را به خون دیده بود ، اینک می بایست فرزندانی از همین منطقه ومحل را در کنار خود به آتش رگبار ببیند .
    پچ پچ و نجواها قوت گرفت وخبر اعدام در کوتاهترین زمان به دورترین نقطه منطقه رسید، رعب ووحشت جوی هولناک را حلقه کرده بود،بیشتر قشقاییها از گذشته خود وحشت داشتندزدوخوردهای کوچک، پرونده های بزرگ را پدید آورده بود، هر کس به دنبال یار ویاور، شهر ومنطقه را زیر پا می گذاشت، افرادی که قرار است فردا در کنار قلعه پرگان آن دژ تسخیر ناپذیر ، دژی که بر فراز برجهایش تنگچیان زبر دست خرده زن، تفنگ نگهبانی دوششان را می آراست وقطار فشنگ کمرشان را زینت بخش بود اینک تهی از آن شیر مرذان، شاهد به خون غلطیدن تفنگچیانش در کنار دیوار تسخیر ناپذیر خود بود.عصر روزبیست نهم مردادماه چهل وشش در بیرون از قلعه پرگان در ضلع شرقی آن در کنار خندق حفر شده محافظ قلعه که بعلت عدم کارایی دیگر قلعه درختان گَز کاشته شده بود وهمانند دیواری بلند وسر سبز دور تا دور قلعه که به صورت مدور بود کشیده شده بود، سه چوب قطور سفید رنگ به بلندای دو سه متر در زمین محکم کوبیده شد وپایش را محکم کردند ، این چوبها فر دا پذیرای به خود بسته شدن سه نقر از قشقاییهای عمله تیره موصلو خواهند بود که چادرشان در کمتراز چهار کیلومتری قلعه پرگان در دشتی به نام خوش آب بود، این دشت محل اتراق قسمتی از قشلاق تیره موصلو از عمله قشقایی بود، متهمان محکوم به اعدام اینک در گروهان ژاندارمری قیر شب را به سر می برند تا صبح به جوخه اعدام سپرده شوند،بی شک شب پر تلاتم ووحشت آفرینی بود ، از قول یکی از فرماندهان نظامی که شب با آنان گفتگویی داشت چنین گفته های آنان بیان می کرد:دونفر از آنان دچار ترس ووحشت بودند وغمگین ونالان بودند اما یکی از آنان که نام بستان قایدی را داشت با خنده آنان را نصیحت می کرد ومی گفت برای چه ناراحت هستید! فکر کنید چند صباحی دیگر هم زنده مانده ایم وچند کیسه آرد هم خورده ایم آخر الامر باید مرد ، او آنان را دلداری می داد.
    صبح روز سی ام مرداد آفتاب از پشت کوههای مشرق با انوار عالمتابش سر برون آورد واین بار این محکو‌مان اعدام بودند که آخرین بار در زندگیشان خورشید را می دیدند ، خورشید هم برای خداحافظی خود را نزدیک ونزذیکتر می کرد تا تقریبا به نیمه های راه خود رسید ، از طرف ژاندارمری کامیونهای ژاندا مری بنام (ریو) راهی روستاهای اطراف شدند تا مردم را برای دیدن صحنه اعدام به جایگاه تعیین شده در کنار قلعه پرگان بیاورند ، دستور گروهان ژاندارمری بود که روستاهای نزدیک، پیاده خود را به قلعه پرگان رسانند ،
    ریو یشمی رنگ ژاندارمری اعزامی از پاسگاه شرفخلیل افزر، ناله کنان راه باریک وخاکی وپر پیچ وخم روستای باغنو را در پیش گرفته وهر لحظه صدایش فزونتر ونزدیکتر میشد ، من در ان زمان ده ساله بودم، عده ای به دستور فرمانده در محل حیاط شرکت تعاونی باغنو جمع تا ترتیب اعزام آنها به شهر قیر داده شود، ریو به محل رسید واستواری با سرو صورتی خاک گرفته وشکمی بزرگ وسبیلی از بنا گوش در رفته قدم در رکاب گذاشت واز کامیون پیاده وبا حالتی آمرانه وارباب مآبانه وصحبتی تشر آمیز از مردمی که تعداشان به پانزده نفر می رسید خواست تا سوار ریو شوند، بیچاره مردم از ترس سر کار استوار برای سوار شدن از یکدیگر سبقت می گرفتند ، اما از بخت بدشان ارتفاع اتاق کامیون بلند بود وپای مردم کوتاه چند نفر برای زود بالا رفتن به زمین خوردند، تا نهایت پس ازهر رنجی بود تمامی آنها سوار شدند ، من خیلی سریع به اتاق چسپیده وخود را بالا کشیدم ودر کنار در عقب جا خوش کردم ، راننده که یک درجه هشت را بر دو بازویش داشت وبیانگر گروهبان سومیش بود برای آنکه مطمئن از درست سوار شدن مسافرانش وعدم خطر گردد ،پیاده ونظری به مردم ودر عقب ریو انداخت، تا چشمش به من خورد با حالتی عصبی واخمی ترش به من گفت بیا پایین کجا میایی؟ تو بچه هستی بیا گم شو.
    ترسیدم وخیلی زود می خواستم خودم را پرت کنم پایبن، که بازوانم را گرفت ودر پایین آمدن کمکم کرد، ریو روشن وبا دود غلیظی که یک مرتبه از اگزوز آن خارج شد حرکت کرد وراه قیر را در پیش گرفت ،من خیلی دلم می خواست شاهد صحنه باشم ، با دو نفر از همکلاسیهایم که همسن وهمبازی هم بودیم تصمیم گرفتیم که بی خبر از پدر ومادر از راه پیاده روی که از کوه می گذشت ومعمولا بیشتر مردم مسافت بین قیر وروستا را که نزدیک به سی کیلومتر بود راطی می کردند پیاده حرکت کنیم تا خود رابرسانیم ، خیلی زود تصمیممان را عملی وبه کوه زدیم در کارمان شتاب داشتیم گاه می دویدیم وگاه قدمهایمان را تند وتند بر می داشتیم ، سبک بودیم وزرنگ، پس از یک ساعت خود را به قلعه پرگان رساندیم همراه با رسیدنمان ریو مذکور هم رسید ، اهلی محل از حضورما یکه خوردند وگفتیم که پیاده آمده ایم ، آری امروز ۱۳۴۶/۵/۳۰ عده زیادی از اطراف واکناف گرد آمده بودند جمعیت ناراحت بودند . ترس وغم با هم آمیخته شده بود ورنگ چهره ها عوض کرده بود، تعداد ژاندارمها وسربازان بسیار زیاد بود من تا آن موقع اینقدر ژاندار م را در یک محوطه ندیده بودم فقط در تعقیب زنده یاد شهید بهمن خان بهادری قشقایی ستون نظامی که تعدادشان زیاد بود دیده بودم ، برق تفنگها چشمها را می زد ،در محوطه ای باز درقسمت شرقی بیرون قلعه پرگان استادی کرنا به دهان نفسهایش را در ساز بلند بالایش می دمید ودستیارش هم چوبکهایش را بر نقاره های کوچک وبزرگش فرو می کوفت وسر وصدایی پر طنین به راه انداخته بودند ، معمولا نوازندگان هنر هایشان را در جشنها وعروسیها به معرض نمایش می گذاشتنداما امروز بنا به دستورفرماندهی گروهان ژاندارمری قیر وکارزین جناب سروان بیژن بهرامپور این نوازندگان علی رغم میل باطنیشان باید در این مراسم حضور یابند وبنوازند ، صدای ساز ودهل برای مردم بی معنی بود، گروهبانی که دو هشت را در دوطرف بازوهایش بر روی لباس نظامیش دوخته شده بود با سطلی پر از گچ وارد میدان شد واز محل پایه های به زمین کوبیده شده (جوخه اعدام) حدود چهل متر قدم زد وبا پودر گچ خطی مستقیم را شکل داد که همان خط آتش بود، خطی هم برای مردم کشیده شد تا از ان خط عدول نکنند وپشت خط بایستند،طولی نکشید دو جیپ فرماندهی همراه با یک ریو محافظ ومسلح، وارد جایگاه شدند وپس از پیاده شدن نظامیان سه نفر لباس شخصی که بر دستهایشان دستبد بود را پیاده کردند ، اینان چه کسانی هستند نگاه ها همه آنها را ورانداز می کرد ، آری این سه، آخرین لحظات زندگیشان را می گذراندند می بایست به جوخه اعدام سپرده شوند ، هرسه را به چوبهای کوبیده شده بستند واز قسمت پا شروع به طناب پیچ کردند وتا سینه طناب سفید رنگ آنها را به دور پایه در بر گرفت آنگاه افسری نامبردگان را معرفی و شروع به خواندن پرونده آنان شد .اسامی آنا را چنین عنوان کرد ۱-بستان قایدی۲-عزیز قایدی۳-در ویش گلوله باز .
    هرسه از ایل قشقایی طایفه عمله تیره موصلو که نسبت خویشاوندی هم با هم داشتند، بستان هر سه برادرش را در همین درگیریهای محلی با دولت توسط نیروهای نظامی ومردمی از دست داده بود واینک نوبت به خودش رسیده بود. پر ونده ها توسط همان افسر خوانده شد ، گوش خواباندم تا اتهام این افراد را بدانم ، بیاد دارم که اولین اتهام درج شده در پرونده بستان قایدی موصلو این عنوان شد ، تیر اندازی به پرچم سه رنگ شاهنشاهی در گروهان ژاندارمری قیر وکارزین . نا امنی در منطقه ، در گیری با ژاندارمری وچندین اتهام دیگر که از ذهنم خارج شده است وپرونده آن دو نفر هم همین عنوانها را به خود داشت ، اینها فقط جعلی بود وپرونده سازیی بیش نبود ، آنها فدای امنیت منطقه شدند تا رعب ووحشتی ایجاد شود ومنطقه آرام گردد ، وچنین هم شد.
    چشمهای آنان را با دستمالی بستند اما بستان از بستن چشمش جلوگیری می کرد وسر انجام چشمش را با زور بستند ، چشم هر سه بسته وچشمهای مردم تماشاگر باز تر از همیشه تماشاگر صحنه بود وقلعه پرگان نظاره گر این صحنه وتراژدی غمناک.

    گروه آتش شکل نظامی را به خود گرفت وپس از یک قدم رو برای هر نفر سه دسته آماده آتش شدند، خط آتش هر نفر ، از نه نفر نظامی تفنگ بدست چنین شکل گرفت، سه نفر به صورت دراز کش با تفنگهای ام یک، سه نفر به صور ت چامپاتمه یا نیم خیز پشت سر دراز کشیده ها، وسه نفر به صورت ایستاده پشت سر چامپاتمه زنها که مجموع آنان به ۹ نفر می رسید ، برای سه نفر آنان ۲۷ نفر به همین صورت گروه آتش را شکل داده بودند ، متهمان وصیتهای خود را در آخرین لحظات زندگیشان کرده بودند ، ترس واضطراب مردم را فرا گرفته بود لرزه بر اندامها ، بعضی ها را به لرزش پا ودست وا داشته بود،مردمی که تجمع کرده بودند از تمامی روستاها وعشایراطراف بخش قیر وکاذزین وشهر قیر بودند کدخداهای تمامی روستاها بدون استثنا می بایست حضور داشته باشند،
    آنگاه فرمانده گروهان قیر وکارزین ستوان یکم بیژن بهرامپور شمارش معکوس آتش را بر شمرد واز عدد ۵ شروع کرد وشمارش معکوسش را به یک رساند وبعد با صدایی بلند گفت آتش. صدای برنو وام یک در هم پیچید وبا هر شلیکی بدنهای به چوب بستگان تکانی می خورد وگلوله ها پیکرآنها را سوراخ ودر پشت سرشان با بر خورد به زمین خاکی را به هوا می برد گرد وخاک وخون با هم آمیخته شد ، در هنگام شلیک باید سه نفر نقش بر زمین می شدند ولی من شاهد نقش بر زمین شدن چهار نفر بودم ، سه نفر که بر چوبه اعدام بسته شده بودند ویک نفر هم از تماشاگران که کدخدای یکی از روستاهای کارزین بود بر اثر ترس بیهوش به زمین افتاد ، بر سروصورتش آب پاشیدند وبه هوشش آوردند، آنگاه سروان بهرامپور قدم رو وکلت بدست به اعدام شدگان به چوبه بسته شده نزدیک وبر سر هر یک از آنها یک تیر خلاصی شلیک کرد ، پزشک قانونی مستقر در صحنه از اجساد معاینه بعمل آورد ولی هنوز بستان نیمه جانی داشت که همان افسر با شلیک تیر دیگری او را راحت کرد .گرمای مرداد ماه منطقه بیداد می کرد اشک وعرق در هم آمیخته شده بود ، سر بازی طنابها را باز واجساد آنان نقش بر زمین شدند ، برای من هم دیدن این صحنه ترسناک بود چقدر نا خوشایند است که انسان ،شاهد از بین بردن هم نوع خود بدست هم نوعش باشد ، صدای گریه بعضی از زنان خویشان اعدام شدگان فضا را پر کرده بود ومردم با حالتی ترس وناراحتی صحنه را ترک می کردند وآنگاه فرمانده بر بالای ماشین قرار گرفت وخطاب به مردم چنین گفت : اگر کسی با دولت شاهنشاهی سر ناساز گاری داشته باشدونظم عمومی را بر هم زند به همین سر نوشت دچار خواهد شد.

     

    کرم جعفری باغنویی

    نوشته های مشابه

    یک پاسخ به “داستان قلعه پرگان”

    1. حسینی گفت:

      سلام، بخش‌هایی از داستان مثل بخش ۴ و ۵ و ۶ نمایش داده نمیشود، لطفا راهنمایی کنید

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *