×
×

داستان “مِهرِ مادر، عروس پیر”

  • کد نوشته: 27930
  • احسان قرقانی
  • ۲۵ دی
  • ۰
  • صدف نام دختری بودزیبا وقشنگ، از خانواده ای بزرگ، وپُر زَرق وبَرقِ کَدخُدایی.

    داستان “مِهرِ مادر، عروس پیر”
  • صدف نام دختری بودزیبا وقشنگ، از خانواده ای بزرگ، وپُر زَرق وبَرقِ کَدخُدایی.
    نامش هم با زیبایی خدادایش همخوانی داشت،در زیبایی زبانزد روستا وقبیله بود!!!!!
    پدرش از بُزرگانِ مَحَل، ودر روستایِ ۷۰ خانواری بنام محمد آباد، سِمَتِ کَدخُدا را داشت. مادرش، نِگار،مانند دخترش زیبا بود و با اَندام پَرنیان پوش ، به سَروها وصِنوبَر ها درس بلندی وخُرّمی را می داد ،گویِ سِبقَت را از سَروهای نازِ شیراز ربوده بود.رنگ رُخسارش، ترکیبی از بَرف وخون بود.جَمالَش با نامش همخوانی داشت.
    از همان کوچکی بزرگی در ناصیه اش پیدا بود!!!!صدف، تنها دختر خانواده بود که دو برادر یکی از خود بزرگتر ویکی از خود کوچکتر داشت ،
    در این خانواده پنج نفره ، کسانی دیگر هم اَعم از رَعیت وباغبان وچوپان ونوکَر هم امرار معاش می کردند.با اینکه در فَرهنگِ روستا وایلی، دختر از مهربانی ومحبت کمتری از طرف پدر مادر بر خوردار بود، ولی چون او تَک دُخترِ خانواده بود موردمُحبتِ پدر ومادر وبرادرانش قرار گرفته بود .
    روزها وماه ها وسالها در پی هم گذشت وصَدف بزرگ وبزرگتر می گشت .
    او در نَزدِ مادر وعَمه وخاله، هُنرهایِ بافندگی، از قبیل جاجیم وگِلیم وقالی را به نَحوی مطلوب آموخت تا جایی که به دَرجهِ اُستادی رسید.
    پِدرش ( یوسف) برای خود، بُرو وبیایی داشت او زیبایی وبرازندگی را از پیامبرش حضرت یوسف کنعانی به ارث برده بود!!!! نامش هم با نام پیامبرش گِرِه خورده ومیراث دار زیباییش بود.!!!!!!
    با ایلخانان رابطه ای صمیمانه داشت. در حیاط بزرگی که داشت علاوه بر اتاقهایِ سفید ورنگی شده، بنام سه دَری وپَنج دَری ، اتاقهای انباریِ متعدی هم در کنار هم وبه هم چسپیده مملو از خُرما ، گَندم ، جو ، برنج ، کُنجِد . وحبوبات بود وحواله های اجناس صادره از طرف ایلخان را بی وقفه پرداخت می کرد واَنبارِ آذوقه اش هیچگاه تُهی نمی گشت .
    زندگی پر جِلال وحَلاوتش، غَبطه در دلها می انگیخت !!!!!!
    نِگار، در مدیریت دست کمی از هَمسرِ خود نداشت .
    مدیریت ومردم داریِ هر دوآنها، باعث شده بودکه روستا در سایه ای از مِهر وعطوفت ونِشاط روزگاری بی دَغدَغه را بگذرانند. آبادیشان در دامنهِ کوهی بُلند که دو چشمه ای پُر آب و گوارا، از دامنِ کوه سرازیر وچند آسیاب آبی را به چرخش وا می داشت وآنگاه باغات ومَزارع روستا را سیراب می کرد ، قرار داشت.
    خاکِ حاصلخیز وآب شیرین وتَلاشِ ساکنانِ ان روستا، باعث شده بود که محصولات به دَرجهِ اَعلا برسد وفَقر وتنگدستی در آنجا کَمتر رَخنه نماید .
    خانواده هایی برای کار واِمرار مَعاش از جاهای دور ونزدیک به این روستا رو آورده ودَر آنجا سُکنا گزیده که پس از گُذشتِ چندین سال، جزء ابوابجمعی آن محل مَحسوب شدند.
    دخترانِ هَمسِن وسال وهمبازی او، بیشتر سعی می کردند که خود را به (صَدف) نَزدیک ودر دوستی با او، از رفقای خود پیش قدم تر باشند . دوستی با او را فَخری بزرگ می دانستند .
    در فاصله هشت کیلو متری روستا آنان، روستایی دیگر با جمعیتی در حدود ۵۰ خانوار قرار داشت بنام دِهنو ، که این روستا هم از آب قناتی نزدیک به ۳۰ اینچ، که از کوه روبرویش حَفر شده بود باغات ومزارعِ آنچا را آبیاری می کرد هر دو روستا فارس زبان بودند روستاهای زیادی در آن محدوده بود نزدیک به بیست وپنج روستا.
    کَدخدایِ این روستا هم از حِشمَت وشوکَتی بر خوردار بود. نامش غًلامرضا بود وی با دو پسر وسه دختر وهَمسَرش بنام ماه بیگم، زندگی مُرَفَه ای را داشت. اَجداد او هم مَهاجرانی بودند که حدوداً دویست سال قبل ،پس از یک جَنگ وگریزِطایفه ای وکُشت وکُشتار در مَحل خود،سر زمین اَجدادیِ خود را تَرک کرده و به این مَکان هِجرت کرده وساکن شده بودند . چون از رِشادت وزرنگیِ بسیار بالایی بَر خُوردار بودند اجداداً کدخدایی این محل وچند روستای همجوار را بر عُهده داشتند .
    علی اکبر خان، نام یکی از کَدخدایانِ این روستا بود که روزی که جَهتِ تحویل مالیات دولتی، با چند نفرمحافظ (اسکورت) راهی شَهر بود توسط یکی از محافظین روستای یوسف (محمد آباد)، مورد سوء قَصد قرار گرفته وکُشته می شود که مَحلِ کُشته شدنِ وی را با سنگهای بزرگ وکوچک که روی هم چیده اندو بُرجِ نسبتاً بلندی را پدید آورده اند که مَعروف است به، علی اکبر خان کُشته ای.وهنوز هم این بُرجِ سنگ چین یاد بود پا بر جا است!!!
    این قَتل باعث شد که خانواده کدخدای روستای مذکور(دِهنو) به روستای یوسف(محمد آباد) حمله وبیش از ۷ نفر از آنها را به نِشانه اِنتقام بِکُشَند واین کُشت وکُشتار رابطه دو روستا را به تیره گی کشاند و نیروی بازدارنده را فقط تَوانِ رَزمیِ بالا مُعَین می کرد.
    این خون ریزی بر بازماندگان آنها هم تاثیر بِسزایی گذاشته بود .
    با اینکه هشتاد سال از آن اتفاق گذشته بود اِنگار دیروز این رُخ داد به وقوع پیوسته بود.
    هر دو گروه از همدیگر دوری می جُستند وجَوانبِ احتیاط را رعایت می کردند .
    گو اینکه فرزندانشان هم هنوز در پیِ انتقام بودند تا با خون ،خونی را بشویند!!!!!!
    گُذشتِ زَمان باعث شده بود که این کینه از بین نرود اما کمی کمرنگتر گَردَد.
    کدخدایِ روستا دِهنو ، دارای دو پسر وسه دختر بود که پسر بزرگ خانواده بر حَسب اثفاق دِل به دختر یوسف می بندد ویک دِل نَه صَد دِل ، دل در گروش می گذارد .
    اَمّابوی خونِ گذشته، مانع از این خویشاوندی می گردد .
    خانواده صَدف در اولین صحبت، خواستگار جدید را بنا به خوندار بودن رد می کنند وجواب منفی آنان باعث شد که پِسر دَست از کار نکشد ودر عقیده خود راسِخ تر گردد.
    نام کدخدا غلامرضا وپسرش صادق نام داشت.
    صادق از روی صدق وبی ریایی وبه دور از تنشهای گذشته پا ها را در یک کفش کرده که الا وبلا باید صدف را بگیرم واگر نشد با گلوله تفنگ جواب رد شده را پاسخ خواهم داد !!!!!
    خویشان صَدف بر سر لِجاجَت، وصادق وغلامرضا هم بر سر غیرت،
    راه دومی نبود . هر آن امکان خون وخون ریزی جدیدی بود .کار به دستبرد های شبانه کشیده شد وصادق گاهی شبانه وارد حیاط یوسف می گَشت وگاو یا گوساله ای یا اَسبی را به نشانه اعتراض وزرنگی از طویله بیرون کرده وبا خود می برد وفردایش پیامی همراه با روحیه ای ظَفر مندانه می فرستاد که چنانچه از در گفتگو در نیایید ولج بازیها جایش را به عطوفت ومهر بانی ندهد ممکن است دست به کار بزرگتری بزنم.این شبیخونها چند بار توسط صادق انجام گردید . تا اینکه خانواده یوسف محافظان تفنگ به دوش را به کِشیک شَبانه وا داشتند ودستور اکید داده شد که چنانچه صادق در این روستا وخانه قدمی گذاشت به او شلیک وسوراخ سوراخ نمایید . کار داشت بالا می گرفت وخون در دوقدمی بویش را به مشامها می رساند
    نِگار در فهم وشعور، دست بالایی داشت وتوسط پیکی بیخبر از همسر سفارشی به صادق داد.

    قسمت دوم .

    امیر قُلی یکی از خویشانِ نزدیکِ یوسف که در خانه یوسف کار می کرد واز نِگار حرف شِنَوی خوبی داشت حامل پَیامِ نِگار به صادق گردید ، شِشپَرِ نو بَندِگانیِ خود را که دسته ای از چوبِ زَرد رَنگِ خَطیِ اَرژن، را داشت بر دوش گذاشت وپایین پاچهِ زیر شَلوارِ سیاه رَنگَش که خُطوطِ سفید عمودی، آن را راه راه کرده بود را در جورابِ رَنگ و رو رفته خود زد وشبانه دور از چشمِ یوسف ودیگران راهِ دِهنو را در پیش گرفت.
    توطعه برای قَتلِ صادق شکل گرفته بود وفاصله زندگی تا تا مَرگِ او تنها یک روز بود.
    تُفَنگچیانِ کدخدا تمامی راه هایِ منتهی به روستایِ محمد آباد را بسته وجایِ کمین گاه ها را مشخص کرده بودند . صادق هرچند هم که زِرَنگ بود،اما یک تَنِه نمی توانست در برابر افراد کمین کرده جان سالم بدر برد .!!!!!
    اَمیر قُلی با احتیاط لازم از بیراهه از روستای محمد آباد خارج شد ودر کوره راهی میانبُر که از رودخانه فَصلی عبور می کرد دِه را پُشتِ سَر گُذاشت . تنها روشنایی راهَش را نیمه قُرصِ ماه که در آسمانی صاف وبدون اَبر روشناییش را بر زمین می تاباند روشن می کرد .
    صدای جیر جیرَکها در بوته ها وعلفزارها سکوتِ شَب را می شکست .
    پس از طَی مسافتی چُپقَش را که سَری سُفالیِ فیروزه رَنگ ودَستهِ چوبیِ قهوه ای رنگی که دود تنباکو او را سیاه کرده بود را از پَرِ شالش در آورد واز کیسه تنباکویی که در جیبش بود سرچُپق را پُر کرد وبا کبریتش آتشی بر تنباکو زد وپُک مَلیحی بر آن زَد وچند بار نَفَسَش را تُند تُند به ششهایش کشید وسپس انبوهی از دود همانند ابری با صدای سوتی به هوا فرستاد .
    باید زودتر خود را به دِهنو برساند تا صادق از خانه خارج نشده است پیامش را برساند.
    او در حینِ راه رفتن چُپُقَش را کشید وپش از سرد شدن چُپُق باز در پَرِ شالش جای داد وراهش رادامه ساعتی چند ، کم کم به محل نزدیک شد و در ورودی روستا مورد هجوم سگهای خانه ها قرار گرفت ، اما وسیله دفاعی که در دست داشت مانع از آسیب رساندن انهابه خود شد . منزل غلامرضا در قسمت اول ورودی روستا در کِنارِ باغی که درختان نَخل قد کشیده ولیموهای پر شاخ وبَرگِ سبزرنگ، احاطه کرده بودند قرار داشت .
    به دَرِ منزل رسید .
    ناگهان صدای مردی که از روی پشت بامی با جانپناهی بلند داشت واز پشت ان جان پناه شنید که او را نهیب زد وگفت :
    کیستی ؟؟
    این وقت شب کجا می روی ؟؟
    اَمیر قُلی توقف کرد وبا صدایی یواش گفت :
    من امیر قلی هستم واز روستای محمد آباد می آیم .
    کجا می روی ؟؟
    منزل غلامرضا.
    با کی کار داری ،؟
    با غلامرصا یا صادق.
    همانجا بایست .
    امیر قلی :چَشم، ولی زود مرا راه دهید،کاری سِرّی وضروری دارم.
    نگهبان پُشتِ بام صادق را صدا کرد .
    های صادق ،
    صادق :
    چه خبره چی می گویی چه کار داری ؟؟
    بیا ببینم مردی از روستای محمد آباد آمده وبه شما کار دارد .
    صادق کفشش (ملکیش )را پاشنه کشید وخود را به پُشتِ در رساند در را باز کرد .
    ها تو کی هستی؟؟ ‌
    امیر قلی: من امیر قلی هستم واز طرف نِگار برایت پیعامی دارم که جنبه حیاتی دارد . صادق :
    بفرما بیا داخل .
    هردو وارد حیاط خانه شدند ودر یکی از اتاقهای سِه دَری کدخدا جای گرفتند . هیزمی بر اُجاق آتش سُرخی را به رقص وا داشت وکِتری سیاهی آبی به جوش اورد وقوری چینی گُلداری چای کَلکَته را در خود به رنگ اورد .
    چند فنجان چای پشت سر هم اَمیر قُلی خورد وآنگاه پیام نگار را به صادق گفت .
    نگار گفته :
    کدخدا وخویشان تصمیمشان برای کُشتنِ شما حَتمی است خواهش می کنم که مدتی به روستای ما نیا ویا اصلاً از این خواستگاری صرف نظر کُن وعَطایش را به لقایش ببخش ‌،
    یا اگر هم شما در تصمیمت راسخی مدتی صبر کن تا آبها از آسیاب بیفتد.
    اَمیر قُلی بعد از اعلام پیام گفت :
    صادق جان من باید همین امشب بر گردم وگرنه اگر در روشنایی صبح کسی مرا ببیند برایم گران تمام می شود .
    صادق گفت :
    سلام مرا به نگار برسان وبگو که صادق گفته من از تو ممنونم . اگر کَدخُدا خونِ من را هم بریزد من از تصنیم منصرف نخواهم شد وحتماً هم باید این وصلت انجام پذیرد . زیرا من بجز صَدف کسی دیگر را مَدّ نظر ندارم ونخواهم داشت . اما، چَشم، نصایح وپند واندرز شما را آویزه گوش خود کرده ومدتی نخواهم آمد ولی خاطر جمع باشید که چنانچه کسی برای خواستگاری صدف پا جلو گذاشت هم صدف وهم کدخدا یوسف، وهم خواستگار را آردبیز ، خواهم کرد .
    سلام مرا به نگار برسان وبگو من دست بوست هستم .
    اَمیر قُلی پس از کمی استراحت بلند شد وبا صادق دست خداحافظی داد راه رفته را باز آمد.مدت زمانی کوتاه گذشت ، مدتی که برای صادق برابر با یک سال بود .دل در گرو صدف داشت وشب وروزش برایش بی معنی بود .بارها تصمیم گرفت که شبانه عازم روستای محمد آباد گردد تا شاید صدفش را ببیند اما سفارش نِگار، او را بر حذر می داشت.
    بی حوصله ونا شکیباشده بود وآرام وقرار نداشت، گاهی نا خواسته شبها از خواب می پَرید.
    روزی اطلاع یافت که شخصی بنام غلامحسین که او را (غُلِی) صدا می کردند ،واهل همان روستا محمد آبآد است، قصد خواستگاری صدف دارد وگویا این موضوع را به اطلاع خانواده کدخدا رسانده است!!!!!
    صادق دنیا به سَرَش آخر شد ودیگر پیمان را شکست وشبانه قطار فشنگش به کمر بست و تفنگش را به دوش انداخت راه محمد آباد را به پیش گرفت.
    ونیمه شب به پشت دیوار بلند خانه غُلی رسید تابستان بود وهمه افراد خانواده در حیاط خواب بودند ، صادق خود را از کنار دیوار، بالا کشید وپس از ور انداز کردنِ حیاط وافراد خانواده به نشانه اعتراض وترس به غلی، دو تیر را به در خانه آنها شِلیک کرد ، فقط جهت اطلاع وترس خانواده بود او می توانست بجای دَر، غُلی را هدف قرار دهد .
    پس از شلیک تیرها، بی درنگ وبا سرعتی زیاد از بیراهه پا به فرار گذاشت . صدای تیر، همه را وحشت زده کرد ونه تنها خانواده غُلی بلکه تمامی همسایه ها از خواب پریدند ووحشت زده به طرف خانه غلی رفتند ، ترس ورعب وحشتی همه را فرا گرفته بود.

    قسمت سوم.

    سراسیمگیِ مَردم به دَرِخانه غُلی باعث شده بود که شلیک کننده بتواند با خیال راحت از مَحل دور گردد.
    همه در بُهت و حیران فرو رفته بودند !!!!!!
    هر کسی شلیک کُننده راشخصی معرفی می کرد طوری که انگشت اِتهام به دَه نفر نشانه رفت .!!!!
    اَمّا نِگار فوراً فهمید که کسی جز صادق نمی تواند باشدو از ابراز نَظَر، خود داری کرد . او زن فَهیم وعاقل آینده نگری بود ،می دانست که اگرمسئله چنین پیش رود، بی شک خونها بر زمین ریخته خواهد شد وزخمهای کُهنه دوباره دهان باز خواهند کرد .
    باید هر چه زودتر به این مسئله فیصله دهد.
    عده ای سارقان شبانه را متهم کردند وچند روز از ماجرا گذشت و خورشید از پشت اَبر بیرون شد وبر همه ثابت شد که صادق عامل این عَمل بوده وعلت هم خواستگار شدن غُلی به صدف بوده است .
    تَرسِ عجیبی غُلی وخانواده اش را فرا گرفت.نِگار مادرِ صدف ،خانواده غُلی را از خطری که در پیش رو دارند آگاه کرد واز آنها خواست که باعثِ خون دیگری نگردند.خانواده رقیب فهمید که قدم در این ره گذاشتن سر تاوان دادن است .
    بدون هیچ عکس العملی از این خواستگاری منصرف شدند . این انصراف به صادق روحیه ای مضاعف بخشید خود را تا حدودی پیروز میدان می دانست .
    اما با شنیدن جواب رَد از طرف خانواده یوسف، امیدهایش برباد رفت !!!!!
    این رَد جواب چنان صادق را بر آشفته کرده بود که دو چشمش دو کاسه خون شده بود وبه هر کَس وهر چیز بَد وبیراه می گفت!!!!!
    تصمیم گرفت که در این راه دست از جان بشوید !!!!
    پیکها ورافیها کاری از دستشان بر نیامد و پدر صادق (کدخدا غلامرضا)دست به دامنِ خان منطقه که مالکیت آن حوزه را داشت شد. ولی با پا در میانی خان که از احترام والایی هم بر خوردار بود کاری از پیش نرفت وخون داری وخونهای ریخته شده گذشته را مانع این ازدواج عنوان کردند . اما صادق دست بر دار نبود ودر تصمیم خود راسخ .
    صادق تصمیم گرفت که شبانه با زور، دختر را با خود بِبَرد.
    در یکی از شبهایِ بی مَهتابیِ تابستان ،صادق قطار فشنگش را به کمر بست وتفگ شکاریش را به دوش گرفت وشب از نیمه گذشته بود که به محمد آباد رسید. روستا در خاموشی مُطلَقی بِسَر می برد وهر از گاهی بانگ خروسی بی موقع وصدای شیهه اسبی وماع ماع گاوی سکوت حاکم بر روستا را می شکست .
    تنها سگهای دِه مانعی برای صادق بودند ومردم را خبر دار می کردند .
    شانس هم با او یار بود ودر آن شب در مسیر او هیچ سگی نبود که با صدایش خطر را اعلام کند. صادق به پُشتِ دیوارِ یوسف رسید وچند لحظه ای ایستاد ونفسهایش را در سینه حبس کرد وگوشها را تیز، تا صداها را گوش کند اما از سنگ صدا بر می خاست واز کسی صدایی نمی آمد . از کوتاهترین قِسمَتِ دیوار خود را بالا کشید وبر دیوار نشست وکمی حیاط را ورانداز کرد وآرام وبی صدا به داخل حیاط پَرید .
    اول به سُراغِ دَرِ حیاط رفت وکُلونِ دَر را باز کرد یکی از لِنگه هایِ در را باز گذاشت که راه گریز بند نباشد و در موقع خطر به دام وتله دیوارها نیفتد .سپس آرام مَحلِ خوابِ خانواده را بررسی کرد وبه جایگاه خوابِ صدف رسید، دِرَنگی کرد وبه چهره مَعصوم او نگریست ، صدف در خوابی خوش فرو رفته بود .در آن تاریکی شب صورت زیبای صدف همچون ماه بَدر می درخشید.صدف نزدیک مادرش نِگار خوابیده بودوفاصله چندان زیادی نداشت ، پدر وبرادرانش با فاصله ای بیشتر همه در یک ردیف خوابیده بودند .
    صادق خود را به کنار رختخواب صَدف کشاند وعشق آتشین صادق، با بوسه بر گونه صدف، آرامشی نسبی را بر او بخشاند .صدف از خواب پرید ووحشتی او را فرا گرفت خواست جیغ بِکَشد اما دستان صادق بر دهان صدف مانع از فریاد او شد . صدف در همان تاریکی صادق را شناخت ودهانش قفل شد ودندانش کلید .
    رنگ از چهره اش پرید واندامش از ترس به لرزه افتاد چنان لرزشی که توان کنترل دست وپا را از دست داده بود .ترسی که امکان سنگ کوب کردنش دور از ذِهن نبود .نَفَسهایش به تک و جفت افتاد بسختی نفس می کشید چشمانش به سیاهی رفت .
    صادق خود بیشتر از صَدف ترسید . وآرام سر را بگوش صدف نزدیک کرد ودر گوشش گفت:
    تَرس نَکُن،
    آمدم که تورا با خود بِبَرم اما اینقدر ترسیده ای که توان ایستادن به روی پاهایت نداری . من تا آخرین قطره خونم از تو دست بردار نیستم به خانواده ات بگو تا از خطرپیش رو آگاه شوند وبیش از این باعث درد سر وخون نگردند . این را گفت وآنگاه دوبوسه از گونه های رنگ پریده صدف گرفت وبه حیاط آمد وبه نشانه اعتراض وبیان زرَنگی خود اَسبِ کدخدا که بر آخور بسته بود را اَفسار از سرش گرفت واز بند رها کرد. آرام وپا ورچین از دَرِ حیاط خارج شد وراه رفته را باز آمد .
    ساعتی گذشت وکَم کَم صدف به حال اولیه برگشت وتا طلوع آفتاب چشم بر هم نگذاشت .
    از آینده اش وَحشت داشت واز بَختَش می نالید وگِله مَند بود که چرا او باید قربانی یک خون ریخته شده در زمان گذشته گردد .
    صدف در مورد انتخاب همسر اختیاری نداشت .
    خانواده تصمیم گیرندهِ سَر نوشتِ او بودند .
    او فقط دَر دِل از خدا کمک می طلبید ومی گفت: می دانم که آینده زندگیم ایده آل نیست ورنجها را متحمل خواهم شد، سیاهی بختم را در روشنایی روزم می بینم . گلوله های اشک صورتش را غلغلک می داد وفکرش مغشوش.
    شب تاریکی خودرا به روشنایی روز سپرد سَپیدهِ دَمِ صبح گاهی روشناییش را بر زمین گستراند .
    خروسها به بانگ صبح اذان سر دادند واسبها به شیهه ایستادند ومردم هم چشم از خواب گشودند .
    کَدخدا بوسف ونگار با دیدن اَسب که آزادانه در حیاط می گشت به تعجب ماندند وپس از بر رسی متوجه شدند که افسار اسب نه بر آخور است ونه بر گردن اسب .
    رهایی اسب شک بزرگی را در ذهن آنان آفرید .
    صدف که تا صبح بیدار مانده بود از جا بر خاست ورو به مادر کرد وگفت:

    قِسمَتِ چهارم.

    مادر ، من حالم خوب نیست و اِحساسِ ضَعف می کنم!!!!
    رَنگ پریدَگیِ وترس وبیخوابی، اَثَرش را بر چهرهِ صَدف جا گذاشته بود ، پَریشانیش مَزید بر بی حالیش گردیده بود.
    نِگار به چهرهِ دَر هَمِ صدف نَظَری اَنداخت وگُفت:
    صَدف ، چی شده؟؟
    چرا اینقدر پریشانی؟؟
    چشمهایت از بی خوابی یه کاسه خون است!!!
    دَرد داری؟؟
    صَدف :
    نَه مادَر.
    نِگار:
    خواب وحشتناک دیدی ؟؟
    دختر تو اصلاً داری می میری!!!
    هنوز دستانِ صَدف از ترس دیشب از لَرزِش نه ایستاده بود!!!
    نگار: دستهات را راست روبروم بگیر ببینم،
    صدف دستهایش را جلو بُرد اما لرزش دَستَش تعادل دستها را به هم می زد و لرزش در صدایش هم مَشهود بود.
    نِگار خیلی زود فَهمید که باید مسئله مهمی باشد.
    نِگار گفت:
    صَدف جان راست بگو ببینم چی شده؟؟
    صَدف تا آمد حرف بِزَند ، پِدَرش که با یک حالت بُهت وتَعجُب وعصبانیت در حیاط که اسب را گرفته وباز بر آخور بسته بود وکنجکاوانه به دُنبالِ علت این حرکت بود به آنها نزدیک شد واین نزدیکی باعث شد که نگار صحبتش راقطع کند وجواب مادر را بی پاسخ گذارد ‌.
    آرام وقرار نداشت دیگر احساس اَمنیت نمی کرد.
    یوسف سَخت پریشان بود ویک لحظه از فکر بیرون نمی رفت . اینکار برایش سخت گِران به نظر می آمد وَ اُفتی اجتماعی را در پی داشت!!!!
    نگار صبحانه ای آماده کرد واَمّا صَدف صبحانه نخورد وعلتش هم خرابی حالش عنوان کرد .
    نزدیکیهای ظهر که خانه خَلوَت شد . نگار صدف را به محاکمه کَشاند وپُرس وجو، آغاز شد.
    صدف با کلمات بُریده بُریده همانطور که آب دهانش را قورت می داد با شَرم وخِجالت، جریان صادق درشب گذشته را برای مادر تعریف کرد .اَشک در چشمان دُرشت وسیاه صدف، حلقه زده بود وگاهی قطرات غلط زَنان گونه اش را خیس می کرد .
    نگار ، صدف را دلداری داد وگفت:
    این موضوع را با هیچ کَس ، مخصوصاً پِدَر وبرادرانت در میان نمی گذاری .زیرا با چشمهای خود می بینم که خونی در این میان جاری است!!
    ذِهنِ نِگار در محاصره افکار گوناگونی شده بود وبا خود کِلِنجار می رفت .بر سر دوراهی مُهِمّی بود .
    آیا باید تابویِ خون داری را بِشکَند ودختر را بِدَهد یا باید در انتطار یک درگیری خونین باشد ؟؟؟
    آن روز نِگار بیش از صَدف فِکرَش مشغول وگرفته بود .
    باید تا دیر نشده یکی از این دو راه را انتخاب کند .محاسبه ها ومعادله ها را در ذهن خود بالا وپایین کرد ودَر دِل، راه دوم را عاقلانه تَر دانست. زیبایی وبلند قَدی وچَشمهای نافِذِ صَدف، وشهرت پدر وخانوده او ، خواستگاران زیادی را به دنبال خود داشت، اما حَرکتِ صادق ویک دندگی ولِجاجَتش راه را بر دیگر خواستگاران او بسته بود .
    نگار سعی کرد تا شوهرش را به نحوی آرام کند .
    ورها شدن اسب را
    بی توجهی نوکرشان عنوان کرد ومُصِر شد که او شب هنگام اسب را نبسته است .
    با این حَرکتِ نگار، یوسف کمی آرام شد وبیچاره نوکر مورد باز خواست قرار گرفت، دوش ناتوان نوکَر مناسب تر برای این بار گناه بود!!! سوگندها وقَسم ها بیگناهی او را ثابت نکرد .نوکر خانه بی آنکه گناهی را مرتکب شده باشد گناهکار شناخته شد وبی آنکه حرفش وسوگندش کمکش کند محکوم گردید. چاره ای نبود . شهودی برایش گواهی نداد وهیچ گواهی مستند تر وقابل قبول تر از قَسَم نبود که او هم مورد قبول قرار نَگرفت .
    نگار بار دیگر اَمیر قُلی که آدم راز داری بود ودر گذشته هم ماموریتی را به او محول کرده بود را خواست واینبار هم ماموریت دیدار با صادق را دور از چشم خانواده به او سِپُرد.
    آرام کردن پسران یوسف هم کار آسانی نبود .
    غرور جوانی وغیرت ایلی وقومی، آتش انتقام آنها را شعله ورتر می کرد .نگار کار سختی را در پیش رو داشت باید هم صادق وهم یوسف وهم پسرانش را آرام می کرد وراه گریزی برای زخم زبانهای مردم منطقه وقوم هم بیابد .
    او خوب می دانست که چنانچه خونی از بینی صادق جاری گردد پاک کردن خون را فقط با خون می شود زِدود.
    امیر قُلی حامل سفارش نگار به صادق وکدخدا غلامرضا شد، در این سفارش نگار ضمن محکوم کردن حرکت بی خردانه شبانه صادق، وتقبیح او ، عمل ناروا که باعث سر شِکَستگیِ خانواده یوسف شده است مورد سر زنش وملامت قرار داد . از او خواست که بخاطر تَنِش کمتر وراضی کردن یوسف وپسران وخویشان، چند روزی حتی چند ماهی از هر گونه عمل تَنِش زا خود داری کند وقول داد که اگر به حرفهایش گوش کند در این فاصله زمانی، وی حتما این کار را سر وسامان خواهد داد ومتعهد شد که هیچ خواستگاری را به خانه نپدیرد.
    وخیالش از طرف آنها راحت باشد، اما به شرطی که نصایح او را گوش کند .
    امیر قُلی ماموریت راپذیرفت. ودَر دِل گفت :
    خدا آخرش خیر بیاره.
    کاش این ازدواج صورت می گرفت. که نتیجه این ازدواج، اول راحتی من است .
    او دور از چشم مردم خطرات شبانه را به جان خرید وبار دیگر باهمان ششپر وچقه راه دِهنو را در پیش گرفت ، وپس از ساعتی چند درب خانه ِغلامرضا را دق الباب کرد .
    همسرکدخدا بنام (ماه بی بی ) در را باز کردوپس از سلام وخوش آمد گویی واحوالپرسی و تعارفات معمول، امیر قلی را به داخل فرا خواند وپس از اینکه جویای صادق وغلامرضا شد واز بودن آنها اطمینان حاصل کرو وارد خانه شد .
    صادق با دیدن امیر قلی، فهمید که بی تردید او قاصد نِگار است وحامل پیام ، اما قلبش به تندی تپید ومی دانست که احتمالا پیامش عکس العمل چند شب قبل او باید باشد .‌
    امیر قلی در یکی از اتاقهای سهِ دَری ، که ویژه مهمانان بود جای گرفت وپس از صرف چای وکشیدن چُپُق ، پیام نگار را مو به مو به غلامرضا وصادق باز گو کرد .
    پس از بحثی نِسبَتاً طولانی بین پدر وپسر وامیر قُلی ، جواب را اینطور شنید که ما حاضریم که دو سه ماه دست نگه داریم حتی به آن روستا هم قدم نگداریم در صورتیکه نگار به وعده هایی که داده عمل کند .
    هدیه غلامرضا وصادق به امیر قلی بابت طی مسافت راهی طولانی وشبانه، دو پاکت توتون بُرازجانیِ چُپُق، وده عدد سیگار اِشنو دَه نَخی ، بود .
    هدیه ای که امیر قلی را ذوق زده کرد . وامیر قلی پس از صرف شام با کدخدا وصادق خدا حافظی کرد وراه محمد آباد را در پیش گرفت.
    شب از نیمه گذشته بود که امیر قلی به محمد آباد رسید ویکسره به خانه خودش رفت خستگی مفرطی بر او غالب شده بود در کِنارِ اجاقشان که رختخوابش که شامل یک گِلیم نقاره ای، پَتویِ کهنه سر بازی ویک جاجیم راه راه ویک بالِش پُر شده از پَر مرغ بود پهن بود خوابید واز فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفت.
    صبح گاه قبل از طلوع آفتاب بلند شد وبی درنگ به خانه یوسف رفت تا کارهای محوله را انجام وپیام ماموریت خود را به نگار برساند .
    چوپان کدخدا گله گوسفندان را از درب خانه بیرون می بُرد که امیر قلی به در خانه رسید وارد خانه شد . نگار چشم به راه بود وشاید خواب از چشمانش گریزان .
    تا امیر قلی دید گفت :
    امیر قلی تازه می آیی ؟؟
    امیر قلی گفت :
    نَه بی بی.
    من شب از نیمه گذشته بود که آمدم اما چون خسته بودم به خانه رفتم وخوابیدم واینک هم گاه آمدم تا پیام صادق وکدخدا را به شما بگویم .
    نگار گفت: خُب بگو ببینم که پیام من را رساندی ؟؟
    امیر قلی :
    بَه بی بی.
    نگار :
    آنها چه گفتند ؟؟

     

    قِسمَتِ پَنجُم.

    اَمیرقُلی تمامی صحبتهای رَد وبَدَل شده بین خود وغُلامرضا وصادق را بیان کَرد و وعده چند ماههِ آنها که حَتّی به روستایِ محمد آباد قَدَم نگذارند را تاکید دوباره کرد.
    اَمّا شَرطِ آنها را دادنِ دختر عنوان کرد.
    نِگار خوشحال شد که تیرِ رها کرده از تَرکشَش به هَدف نِشَسته است وتوانسته است مقداری از تَنِشها بکاهد از یک دَرگیریِ حَتمی بین دو قوم، قَدَمی چند به عَقب بِراند .
    اما این فُرجهِ زمانی، مُدَتِ زیادی را شامل نمی شد ومی بایست در این مدت دست بکار شَود تا شوهر وپسران وخویشان دَرجهِ یِک، را راضی وبه هر نحوی که شده آنها رامتقاعد نماید و به اِطاعت اَمر در بیاورد.
    فَصلِ پاییز که می تَوان سُلطانِ فَصلها را نامید سپری شده بود وزمستان از راه رسیده بود،زمستانی با هوای سد وبادهایی سرما زا!! سوز وسرمای زمستانی که گوشها ونوک بینها را با تیغ سرمایش می بُرید .!!!
    فَصلِ کِشت وکار بود ومردم روستا از طلوعِ آفتاب تا غروب آن، در زمینهایِ کشاورزی دست به خیش، به دُنبالِ گاوها واَسبها وخَرها زمین را شخم می زدند وعده ای کِشتِ دیم می کردند وچَند مَنی بذر را در شیاری کَم عُمق می ریختند وبه اُمید خدا وباران می نشستند وعده ای کِشت خودرا کُرزه بندی کرده وبا آب قنات
    آبیاری می کردند .
    تنها موقعی دَست از کار می کشیدند که چشمانشان یارای دیدن را نداشت!!!! وسپس خَسته وکوفته دست ازکار روزانه می کشیدند وراهی خانه های نَه چندان بُزرگِ خود می شدند ودر کِنارِ اُجاق با زن وفرزندان خود با دریایی از مِهر وعطوفت به گفتگو وقصه ومسائلِ روزشان می پرداختند .
    صَفا وصمیمیت بیش از آتش بلوط وکُنار خانه و مَحفِلشان را گرم می کرد وسوز سرمای زمستان را می راند!!!!.
    خانوادهِ یوسف جمعیت بیشتری را در کِنار بُخاریِ چوب سوزِ دیواری اتاقِ پذیراییش را جا می داد . زیرا کارگران وبَرزِگران وچوپان وگاوبان ونوکر، تعداد را از دَه بالاتر بُرده بودند .
    نِگار تَصمیم گرفت تا شوهر وپسران وخویشانِ درجهِ یِک که بیش از بقیه نسبت به مسئلهِ خونداری، تعصب و واکُنِش بخرج می دادند را راضی کند .
    نگار سَواد نداشت اما درایت وشعور والایش جای بیسوادیش را پُر کرده بود!!! ابیات زیادی از شاهنامه را از حفظ داشت داستانهای شاهنامه وجنگهای سیاوش وافراسیاب ، پیرانِ ویسه وگیو گودَرز ورستم واسفندیار وخونخواهیهای آن را به خوبی می دانست .
    در یکی از شبهایِ زمستان ، بعد از اینکه کارگران اُتاق را خَلوَت کردند نگار با شوهر وپسرانش به گفتگو نِشَست و مسئله صادق وصدف را به میان کَشید.
    نگار پس از مُقَدمه چینی گفت:
    اگر ما مُتفکِرانه واُستادانه با این مسئله نَنگَریم وغرور وتَعصُباتِ بیجا را مَدّ ِنَظَر قرار دهیم و تاریخِ گذشته را دَر تاریخِ اِمروز بدانیم بی شَک عواقبِ وَخیم وسَنگینی دامن گیر هر دوطرف خواهد شد، ودلایلِ زیادی را عنوان کرد.
    رام کردنِ آنها کار سَهلی نبود .آنها بر بلندای قُلّهِ
    تعصب وغروربودند وشَمشیرِ اِنتقامشان تیز . یوسف تَسلیم شُدن را شان خود نمی دانست وآن را نوعی تَرس تَلَقی می کرد.یوسف با حالتی آشُفته گفت :
    خُب زَن اگر ما کوتاه بیاییم جوابِ مردم را چه بدهیم؟؟؟؟ ما مُتَهَم به ترس می گردیم یا نَه؟؟ اما دلایلِ مُستَند ومَنطقیِ نِگار، آنها را از قُلّه به زیر آورد ودر نهایت تصمیم را به جمع خویشانِ دَرَجهِ یک واگذار کردند .
    پس از چند روزِ دیگر، عموها وداییها وشوهر خاله ها ودیگر افراد نزدیک از طرفِ نگار به خانه دعوت شدند وباز نگار سَرِ قصه را برداشت وبا حَرفهایِ منطقیِ خود، آنان را وادار به پاسُخ گویی کرد.
    چند نفر از آنان سَر به مخالفت برداشته وتسلیم شدن را ضعف طایفه ای خود دانستند .
    اما عمویِ یوسف که فردی مُسِن تر ومنطقی تَر وکار پُخته تر بود دُنبالهِ حرفِ نگار گرفت ومخالفت را امری غیر مَنطقی دانِست وگفت:
    اگر این وَصلت صورت نگیرد باید تفنگها را دوباره چَرب کرد وراه گذشتگان را ادامه داد، آیا از کُشت وکُشتار چه کَسی سود می بَرد ما باید اشتباه گذشتگانمان را جبران کنیم این شکاف ایجاد شده را عمیق تَر نکنیم و آن را به هم برسانیم، زیرا فرزندان ما در دنیایِ امروز زندگی می کنند نَه دیروز .
    پس از بَحث وچانه زنی ها اکثریت به این وَصلت رای مثبت دادند واختیار را به نگار دادند تا خود حَلّالِ این موضوع گردد .
    این نِشست با خوبی وخوشی به پایان رسید وبار دیگر ماموریت به دوش امیرقلی سپرده شد ونگار فردای آن روز امیرقلی را خواست وگفت :
    امیر قلی امروز باید راهی دِهنو شوی وپیام مرا به غلامرضا وصادق برسانی، فرق این ماموریت با ماموریتهای قبلی بر این بود که این بار این ماموریت آشکارا وپنهانی نبود وپیام هم پیام خوشحال کننده ای بود .
    امیر قلی از کَمّ وکَیفِ نِشَستِ خاندان یوسف مو به مو مطلع شد و نگار گفت:
    نزد غلامرضا و صادق برو وبگو که نگار گفته است که اگر خدا بخواهد مسئله حَل می شود وتا حدودی حَل شده است . شما فردا خودت تنها بدون صادق بیا ، مُمکن است که او این پیام را دامی بداند، اما او را متقاعد کُن که هیچ خبری نیست وبه او اطمینان بِده که فقط برای حَلِ موضوع است .
    اما حضور صادق مُمکن است آتشِ کینه را شعله ور کند ، امیرقُلی خُوشحال وخُرَّم آرخالقش را پوشید وشال سفیدش را بر کَمر بَست وکلاه گرد نَمدی را بر سر ومَلَکلیِ شیوه ایش را به پا کرد وشَشپَرش بر دوش ،راه دِهنو را در پیش گرفت.

    قِسمَتِ ششم.

    اَمیرقُلی خوشحال تَر از هر دفعه بِراه اُفتاد .
    با رضایت وغرور پا به زمین می گذاشت،دیگر راه نمی رفت پَرواز می کرد!!!!!!
    امیرقُلی حَنجَرهِ مَلَکوتی داشت وصدا وآوازش مشتاقان زیادی راداشت .در عروسیها ، ومجالس ، هرجا بود مَحفِل گرمتر بود وصدای دانشینش نوای کرنای استاد نوازندهِ کرنا را، همراهی می کرد ، آوازهای تُرکی ودَشتی وواسونَک، را بخوبی می خواند .در آهنگهای لُری هم دستی بر گرما داشت.
    از روستا که فاصله گِرفت طَبعِ پر شورش او را وادر به خواندن کَرد، دست راستش را در کِنارِ گوش گذاشت و آنچه صدا داشت را از حَنجَره بِدر کرد وآوازی تُرکی سَرداد .چنان آوازی که صدایش از دامَنِ دَشت به قُلّه کوه می رسید!!!!!!!
    خوشحالی او حَد وحَصری نداشت می دانست که بدون تردید مُژدگانیِ خوبی را هم دریافت خواهد کرد .
    توتون بُرازجانی بَر چُپُقَش هر از گاهی خستگی را از تَنَش بِدَر می کَرد .‌
    گاهی سنگ بدست به کمین پرندگانی که بر شاخه درختی آواز سر می دادند نِشانه می رفت ولی سنگش به خطا می رفت .
    به کِنارِ رودخانه فَصلی رَسید که می بایست از گُدارَش بگذرد .
    کُلاهَش را از سَر گِرفت وآبی به سَر وصورت زَد وآبی خورد، ورودخانه را پُشتِ سَر گُذاشت وکم کم به دِهنو رسید. کوچه باغی دهنو ،کوچه ای مَملو از عًطرِ گُلها ومُرَکبات بود .از پیچ وخَمهایِ کوچه گُذشت ویکسره به دَربِ خانه غلامرضارسید، حَلقه دَرکوبِ فِلِزّی را با شدتی بیشتر که نشانی از فرط خوشحالی بود را بر دَر کوبید .
    (ماه بی بی) با صدایی که نشان از آن داشت که در آخرِحیاط است با صدایِ نازُکی که داشت گفت:
    کیه ؟
    چون صدایی نشنید بار دیگر گفته اش را تِکرار کرد؛کیه ؟؟
    امیرقُلی :
    امیرقُلی هستم بی بی.
    لحظه ای نگذشت که ماه بی بی به پُشتِ دَر رسید واز لایِ شیار تخته های دَر چوبی ،نگاه کرد وامیرقُلی را شناخت .
    دَر را باز کرد وگفت :
    بِفَرما امیرقُلی خسته نباشی،
    انشالله که خیراست.
    امیرقُلی :
    بی بی خیر است واز خیر هم بالاتر .
    وبا بیان یک جُمله بعنوان شوخی وشادی گفت :
    باد آوَردَم ،بارون آوَرَدم ،شیرینی می خوام.
    ماه بی بی:
    شیرینی چه قابل داره ،
    اَمیرقُلی وارد خانه شد وبا راهنماییِ ماه بی بی، بر روی قالی دست بافی که در اتاق پذیرایی پَهن بود نشست.
    اَمیرقُلی :
    بی بی کدخدا کجاست؟
    ماه بی بی:
    والا چی بِگَم چند نفر برای گرفتن آب باغهاشون اختلاف ودعوا داشتند، غلامرضا رفته قنات، آب را براشون قِسمَت کنه،
    امیرقُلی :
    صادق کجا است ؟
    ماه بی بی همین یک ساعت قَبل تُفَنگَش برداشت ورفت باغ ،فکر کنم رَفت دُرّاج بِزنه.
    ماه بی بی :
    خیلی وقته رفته اند آلان پیداشون می شه،
    مِناوَر زَنِ میانسالی که در خانه کَدخُدا کار می کرد بی دِرَنگ کِتری را پُر از آب کرد وبرسِه پایه فِلِزی بر روی اُجاق آویزان کرد .
    آتشی از هیزمهایِ خُشک به زیر کِتری به رَقص دَر آمدند .
    قوریِ چینیِ سفید رنگی که دو بیضی قرمز را در دو طرفِ خود داشت پُر از چای دَم کشیده شد ودر یک سینی وبا دوسه فنجانِ کَمر باریک وقندانِ پادار بُلوری دَر کِنارِ اَمیرقُلی قرار گرفت وامیرقلی سه فنجان چای پُشتِ سَرِ هَم نوشید، که کَدخُدا غلامرضا وارد حیاط شد وبا دیدنِ اَمیرقُلی دِلَش تکانی خورد، امیرقُلی از جا برخاست وبا صدای بلندی سلام کردغلامرضا دست دراز کرد وامیر قلی به نشانه اَدب دودستی دَستِ کدخدا را گرفت .
    غلامرضا با مهربانی دست بر شانه امیرقُلی نهاد او را نِشاند .
    غلامرضا مَلَکی اش را از پا گرفت وبر قالی خوش نقش کَلّه اَسبی نشست وحال واحوالی با امیرقلی کَرد وگفت :
    امیرقلی کِی اُومدی؟
    امیرقلی :
    یک ساعتی است کدخدا.
    غلامرضا :
    چه خَبَر ؟
    شالله خیر باشه .
    امیرقُلی :
    خنده ای کرد که تمامی دندانهایش تا آخر پیدا شد وگفت : خیر است واز خیر بالاتر.
    کدخدا هم از خنده امیرقلی شادمان شد ودانست که باید خَبَر خوش باشد .
    کدخدا دوسه استکان چای خورد وامیرقُلی پیام نگار را با آب وتاب خاصی به کدخدا گفت.
    طوری هم عنوان می کرد که در این تصمیم او هم نقش خوب وبسزایی را داشته است .
    غلامرضا شاد شد ودستی بر شانه امیرقلی زد وبا خنده گفت :
    خوش خبر باشی قُلی.
    ماه بی بی هم از شَنیدنِ خبر خًوش، چنان شاد شد که در پوستِ خود نمی گُنجید.
    به ظهر نزدیک می شدند وماه بی بی برای ناهار دست بِکار شد. بیچاره خروسِ حِنایی سَرِ خود را از دست داد وبرنج به روی آتش رفت.
    در همین موقع بود که صادق که تُفَنگِ دو لولِ شکاریش بر دوش داشت ودَر دَستِ دیگرش دُرّاجِ نَری که پَرهایِ سیاه وسفید وقهوه ای رَنگَش چشم را خیره می کرد وسَر از بدن نداشت وارد شد .
    امیرقُلی سلامی بلند سر داد .
    وصادق پس از حال واحوال رو به پِدَر کرد وبا ایما واشاره جر یان را جویا شد وپدَرَش با صدایی که خوشحالیش بیانگر بود گفت: امیرقلی قاصد خوش خبری است وخبر شیرین آورده وپیام نگار که بیانگر دُرُست شدنِ کار راست را آورده .
    صادق سراز پا نشناخت واز فَرطِ خوشحالی پیچ وتابی خورد به هوا پرید ومعلقی زد وگفت: خوش خبر باشی مَرد.
    بعداز صرفِ ناهارغلامرضا به امیرقُلی گفت:
    سلام مرا خدمت کدخدا یوسف ونِگار برسان وتَشَکُّر وخوشحالی ما را به آنان ابلاغ کُن وبگو برای پس فردا ظهر، می آیم .
    در هنگام خداحافظی ماه بی بی ،بُقچه ای را بدست امیر قلی داد وگفت:
    قُلی خوش خبر،
    این هم مژدگانی وپاداش زحمت تو .
    گرچه قابل شما راندارد اما خواستم به عنوان شیرینی هدیه ای داده باشم.
    محتویات بقچه عبارت بودندازیک جُفت مَلَکی (کفش) یک پیراهن زنانه برای زنش، یک پاکتِ چایِ کَلکَته، یک پیراهن مردانه با زیر شلوار، یک عدد زیر پیراهن کاپیتان نشان، وده عدد سیگار اِشنو وهُما وچهار عدد پاکت توتون چُپُق .ودو عدد اَشرَفیِ پنج تومانی فتحعلی شاهی.
    امیرقلی بُقچه را به دسته شِشپَرَش آویزان کرد ، شِشپَرَش را بردوش گُذاشت واز خانه کدخدا خداحافظی کرد وراهِ محمد آباد را در پیش گرفت، از اینکه حامل پیامِ شادی بود خودش هم شاد بود وسوغات ماه بی بی هم بر شادیش هم افزوده بود و خوشحالیش را مضاعف کرده بود.
    امیرقُلی مسافت بین دهنو ومحمد آباد را با سرعتی زیاد پیمود وبه خانه رسید .
    اَمّا غلامرضا وصادق وماه بی بی به مشورت نشستند واول، دعوت نگار را دامی برای برای غلامرضا دانستند وبه این خیال افتادند که آنها قصد تلافی وگروگان گیری را دارند، دلیل این امر راتاکید نگار برای همراه نیاوردن صادق می دانستند . اما پس از تجزیه تحلیلها این مورد را مردود دانسته وبه این دعوت خوشبینانه نگاه کردند .
    صادق گفت:
    پدر جان من با شما مُسَلّح می آیم من در اطراف دِه خود را مَخفی می کنم چنانچه تا غروب شما نیامدید من بی مهابا به خانه کدخدا حمله می کنم هرچه بادا باد .
    این یک روزی که فاصله برای دعوت انداختند فقط برای اینکه بتوانند تصمیم درستی بگیرند .
    سرانجام غلامرضا وماه بی بی این تصمیم را نپذیرفتند وبه حُسنِ نیَّتِ نگار صحه گذاشتند وقرار شد که پس فردا غلامرضا خود به تنهایی همانطور که نگار تاکید کرده بود راهی محمد آیاد شود .
    روز موعود غلامرضا لباسِ نوتری را پوشید وکُلاهِ گِردِ نَمدی بر سر وآرخالق گُلدار دَر بَر و شال سفید بَر کَمر وپاتابه پَشمی به پا، وچُقه ای نازک هم بر آرخالُق پوشید اما جهت اعتبار اَسلَحه کَمریِ خود که دَه تیر ، بود را با خِشابی پراز فشنگ در زیر شال مخفی نمود وراه محمد آباد را در پیش گرفت .
    هنوز دوسه ساعت به ظهر مانده بود که غلامرضا بر دَرِ حیاط یوسف حلقه بر دَر کوفت .

    قِسمَتِ هفتم.

    نادعَلی که اورا (نادی )صدا می کردند ودَر خانه یوسف کار می کرد او بَغلش را پُراَز خَصیل(غَسیل) داشت تا به اُتاق دالان آنجاکه اَسبِ کدخدا یوسف بسته بود برود واسب را علیقه و تیمار کُند، همانطور که وارد دالان شد گفت:
    کیه؟؟
    غلامرضا گفت:
    مَنم ،غلامرضا از دِهنو می آیم .
    نادی قَدَمهایش را تُندتَر بر داشت وسریع خَصیل را در آخور اسب ریخت ودَر را گشود.
    سلامی داد وگفت:
    کدخدا خوش آمدید .
    غلامرضا :
    کدخدا یوسف خونه است؟
    نادی:
    بله کدخدا، بفرما ، بفرما.
    در حینِ صُحبتِ نادی با غلامرضا، نِگار به حیاط آمد ونادعلی را صدا کرد وگفت:
    نادی کیه ؟
    نادی گفت :
    کدخدا غلامرضا است .
    نگار همین طور که به طَرف در می آمد گفت :
    بگو بفرما.
    خودش به دَر رساند وضمن سلام واحوالپرسی گرمی که کرد و با تعارفات زیاد ِغلامرضا وارد حیاط شد .نِگار خطاب به نادعلی،
    نادی اَسبِ کدخدا را بگیر وبر آخور ،ببند وزینش را بِگیر ،
    وبرو به یوسف بگو کدخدا غلامرضا اومدند ..
    نادی پس از بَستنِ اسب وگرفتن زین ،قَدمها را تُند تَر بر داشت وسریع به داخلِ اتاقی که یوسف بود رسید وگفت:
    ارباب ، کدخدا غلامرضا اومدند.
    یوسف از جا بر خاست از اتاقش بیرون آمد تا خوش آمد گویی کند .
    غلامرضا ویوسف دَست دَر دَستِ هم ،دستهای همدیگر را فِشُردَند. بازار بوسه گرم شد. اَحوالپُرسیِ گرمِشان نشانه رضایتشان بود.
    یوسف :
    کدخدا خوش آمدی.
    سپس با تعارُف واردِ یکی ازاتاقهای پَنج دَری که ویژه مهمانان بود شدند ونِشَستَند،
    امّا غلامرضادر نِشَستن هم باز جانب احتیاط را رعایت کَرد وجائی نِشَست که در کِنارِ یکی از درها که باز بود باشد ،که چنانچه خَطری اورا تهدید کَرد راه گُریز باز باشد !!!!
    مهربانیِ بیش از حَدِیوسف ونگار، غلامرضا را از اشتباهش بِدَر آورد.
    اما باز صدر صد مطمئن نبود .
    پذیدایی با گردو وبادام ومَویز وشیرینی کامَش را شیرین کَرد. ونادعلی، چایِ دَم کشیده در قوری را در فنجانهای کَمر باریک ریخته ودر سینی وَرشو همراه با قَندانِ پُراز قَندِ بِلژیکی بر دست وارد مهمانخانه شد وغلامرضا با نوشیدن دو فنجان چای، خستگی را از تَن بِدَر کرد.
    کَهره گوش بُلندی که در کِنار کَپَر با بَندی به گَردَن، بریکی از پایه های کَپر بسته شده بود توسط نادعلی ذِبح گردیدودر یک چشم به هم زدن پوست کَنده شد وبرای ناهار ظهر آماده طَبخ گردید .
    نِگار خود آستین بالا زد وآشپزی کرد او در اَمر آشپزی مهارت خاصی داشت بُز قورمه ولای پلوییهایش زبانزد بود.
    در همین حین هم هر دو پسر کدخدا یوسف هم آمدند وسلامی دادند وکدخدا غلامرضا هم از جای خود بر خاست وبا دست دادن به هم وخوش آمد گویی از طرف پسران ،وحال واحوال نشستند.
    نگار پس از دَم دادن برنج که بیکار شد، نَزدِ غلامرضا آمد واز هر دَری صُحبتی شروع ونهایتاً به اصل موضوع کشیده شد. وجریان صدف وصادق به میان آمد ویوسف خطاب به غلامرضا گفت:
    کدخدا، می دانی که پدران ما با هم خون دار هستند واین اختلاف وتلافی گری تا به امروز هم کشیده شده است اما شاید با این وَصلت پایان این کینه هاوانتقام خواهیها باشد . در اوایل هم من شدیداً تحت فشار خویشان بودم اما با اصرار نگار ورضایت خویشان وپسرانم ،با این مسئله کنار آمده واین رانقطه عطفی در تاریخِ این دو قوم می دانم، وامیدوارم که با این خویشاوندی برای همیشه این اختلافها از بین بِرَوَد‌.
    نگار هم دُنباله صُحبَتِ شوهرش را گرفت وگفت :
    کدخدا ، می دانستم ومی دیدم ومثل روز برایم روشن بود که این آتش زیر خاکستر روزی شعله ور می گردد وباز از هر دو طرف عده ای را در خود می سوزاند .
    من به حرف آتش بیار معرکه ها گوش ندادم وسعی کردم آبی بر این خاکستر بریزم واین آتش را برای همیشه خاموش کنم .
    کدخدا غلامرضا هم ششدانگِ حواسش به گفته های نگار بود وخوب گوش می کرد، وآنگاه رو به یوسف کرد و گفت:
    کدخدا ، از شما ونگار وپسران وخویشانتان که مدبرانه این موضوع را حل کرده اید ممنونم ‌
    صادق هم فرزند شما است ‌،عضوی از خانواده شما می شود .
    بنده همین جا قولِ مردانه می دهم به قُرآن که از سینه محمد آمده است قَسَم می خورم وتارِ سِبیلَم را گِرو می گذارم که تا عُمر دارم ممنون شما باشم و دیگر هیج وقت مسایل در گیری وقتل گذشتگان عنوان نشود..
    موقع ظهر شد. ونادعلی لَگن و آفتابه ای که آب مَلول را داشت آورد ودَستِ کدخداغلامرضا وکدخدا یوسف وپسرانش را شُست وسُفره پارچه ای که نَقش ونِگارَش چشمها را خیره می کرد توسط نادعلی گسترده گردید .ناهار مُفَصَلی به میان آمد. پلویی خوش طَعم در سینی مِسی لَبه دار کُنگِره ای ، همراه با لای پُلو و بُز قورمه ونانِ نازُکِ تیری و دوغِ نعنا زده سفره را پُر کرد .
    بعد از صرفِ ناهار، باز دستها توسط نادعلی با همان لَگن آفتابه شسته شد. وبعد از کمی استراحت باز در مورد تاریخ خواستگاری رسمی ونحوه آمدن صادق وغلامرضا، بحث شد وقرار بر آن گردید که دَه روز دیگر گروهی از طرف خانواده غلامرضا جهت خواستگاری رسمی راهی محمد آباد گردند وبدینگونه به این خواستگاری رسمیت ببخشند .
    آفتاب می رفت که خود را در پُشتِ کوههای مَغرِب پنهان کُنَد که غلامرضا به قصد خدا حافظی از جای بَرخاست اَما اِصرارِ نگار ویوسف مانع از ماندنش نَشد .
    او دَر دِل خیال کرد که اگر شب خود را به منزل نرساند ممکن است که صادق گروگان گرفتنِ پدر را حَتمی بداند واین دعوت را یک دسیسه بداند.دست بکاری زند که جبرانش سخت باشد ‌.
    پَس با اشاره یوسف نادعلی زین را براَسب گُذاشت وتَنگُ وبَندَش را کشید دهانه اَسب را کشید واز آخور به بیردن حیاط برد تا غلامرضا سوار گردد .
    غلامرضا پای در رکاب گذاشت بر قاش جای گرفت وبا یوسف ونگار که برای بدرقه اش تا دَرِ کوچه آمده بودند خداحافظی کرد وبا اشاره پای به پَهلویِ اَسب مَرکَب را به حرکت در آورد راهِ دهنو را در پیش گِرفت .

    قِسمَتِ هَشتُم.
    غلامرضادر بَرگشت چِنان خوشحال بود که در پوست خود نمی گُنجید !!!!
    حَرفهایِ رَد وبَدل شده در افکارش بالا وپایین می شدند ومروری دوباره داشتند .
    دَر دِل به درایتِ نِگار و یوسف آفرین می گُفت.!!
    صدایش هم بَد نَبود وهر از گاهی زِمزِمه هم می کرد.
    آفتاب کاملاً غروب کرده بود ،
    غلامرضا اَسب را به تاخت واداشت.
    مسافتی از راه را اَسب چهار نَعل آمد وآنگاه با کشیدن دهانه ،او رابه راه رفتن ویورتمه وا داشت وبا دسَتَش یالِ اَسب را نوازش می داد .
    هوا کَم کَم تاریک شده بود که غلامرضا به اَولِ دِه رسید ،صدایِ اذانِ مغرب سید نورالله ،موذن دِه را شنید .
    دَر دِل صلواتی فرستاد وتکبیری گُفت.
    کوچه پَس کوچه باغها را پُشتِ سَر گذاشت وبه دِه رسید ودَر جلو دَر، پااز رِکاب خالی کرد واز قاش به زیر آمد .
    صادق دل نِگرانِ ومُضطَرِب در حیاطِ خانه چشم به راهِ پدر بود .
    اسب شیهه ای سَر داد . واین شیهه بی شک شناخت منزل یا پیروزی را گویا بود.!!!!
    صادق با صدایِ شیهه اَسب به طَرفِ دَر دوید ودَر را باز کرد با دیدنِ پدر خوشحال شد، نگاهِ صادق در نگاه پدر گِره خورد ولَبخندِ پِدَر گویای پیروزی او بود .
    صادق دریافت که پِدَرش شاد وخوشحال است وشادی او صادق راشاد کرد .او دهانه را از دَستِ پدر گِرفت واَسب را به دَرونِ دالان آورد ، خداداد که خدمتگزار دوره دیده وتربیت یافته خانه بود ، رسید واَسب را بَست و زین وبَرگش را گِرفت .
    ماه بی بی ُ،خود را به غلامرضا رساند سلام داد، بی تاب بود وعجول، فرصتِ نشستن را به غلامرضا نداد وگفت:
    مرد بگو ببینم (شیری یا روباه)؟؟
    صادق بیشتر دِلَش می خواست بداند، اما حُجب وحیا مانع از پرسیدن سوالش می شد . مادرش کار را آسان کرد.
    غلامرضا با لبخندی مَلیح که آمیخته از غرور و نشانه پیروزی بود گفت :
    شیرِ شیر هستم .!!!
    خنده بر لَبان ماه بی بی وصادق نَقش بست .
    مِناوَر(مُنَوَّر) هیزمی رابه اجاق افزود وکِتری را پُر از آب کرده ودِر کنار آتش گُذاشت .
    چای آماده کرد وکدخدا پس از نوشیدنِ چای، رو به صادق وماه بی بی که در اِنتظارِ شنیدنِ صحبتهایش لحظه شماری می کردند ، کرد وشَرحِ واقعه از لحظه ورود تا هنگامِ خداحافظی و پذیرایی ومهربانیها رابیان نمود .
    فردای آن روز این خبر پَخش شد ، چند نفری سُخَن چین ،که کینه خانوادگی داشتند ویکی دو خانواده که دُختَرِ دَمِ بَخت داشتند وانتظارِ دامادی صادق را در ذِهن می پروراندند بیکار ننشستند وزبان بد گوییها آغاز نمودند وسفارشاتی به یوسف و نگار دادند وآنها را از این کار بر حذر داشتند .
    در محمد آباد هم چند نفری این سازِش را تَرس عنوان کردند وزبان شماتت وملا مت به سوی یوسف ونگار گشودند .
    یکی دونفر هم که از خویشان (غُلی) که قبلاً خواستگار صدف بود هم زبان به بد گویی گشودند وسعی در بر هم زَدنِ این جریان نمودند .
    اما نِگار خیلی فهیم تر ودانا تر از این حرفها بود . گوشش بد هکارِ این حرفها نبود .
    سخن چینان ویاوه گویان که قصدشدن اختلاف ودودستگی بود واز این تَفاهُم ناراحت بودند سعی در بَرهَم زَدَنِ این توافق کرده بودند . هر چه تیر در تَرکِش داشتند رها کردند .
    زبان به بد گویی گشودند وتحریکها کردند، اما طرفین عاقل تر از اینها بودند . چند روزی بدین منوال گذشت ،کدخدا غلامرضا باید زود دست بکار می شد اگر سخن چینان وبَد خواهان وقت بیشتری پیدا می کردند ممکن بود که رشته ها پنبه شود.
    غلامرضا سواد خواندن ونوشتن نداشت اَکثَرِ همسن وسالانش همانند او بودند اما حساب وکتاب را به خوبی هرچه تمامتر می دانست دِهی با قریب پنجاه خانوار اداره می کرد وسهم مالِکی را در اَنبار ذخیره می کرد .اما کدخدا برای با سواد کردن فرزندش سید غیر معممی را اجیر کرده تا صادق ودوسه نفر دیگر از بچه های هم سن وسالش را درس بدهد .صادق یک سال ونیم مَکتَب رفته بود در بین شاگرد مکتبیها نفر اول بود ، قرآن را شش ماهه خَتم کرده بود وکتابهایی چون . خُرَّم وزیبا ، حافظ ‌، سعدی ، امیر ارسلان رومی، جام وقَلیان ، حسینِ کُرد، حیدَر بَگ ، وچند کتاب دیگر را چون آب روان می خواند در ریاضیات استعداد باالقوه ای داشت .
    نیمی از شاهنامه را از حفظ داشت .
    تمامی حساب وکِتاب و در آمد ایلخان منطقه را بدون اشتباه وکم وکاست محاسبه وبه خان تحویل می داد .
    خط ورَبطِ قشتگی داشت به دوستان وکدخدایان ومالکین نامه های پر آب وتاب می نوشت.
    حساب سیاقی را عالی می دانست.یک هفته از دیدار غلامرضا با کدخدا یوسف گذشت.
    غلامرضا در این مدت سوار بر اسب ومنزل چهار کدخدای روستاهای مجاور رفت واز کدخدایان آنجا که بعضی از آنها با کدخدا غلامرضا هم رشته خویشی داشتند خواست که در روز دهم برای خواستگاری ورسمیت دادن به این امر به روستای محمد آباد منزل کدخدایوسف روند وجلسه خواستگاری را شکل دهند .
    روزِ موعود فرا رسید وکدخدایان وتَنی چند از ریش سفیدان ومعتمدین دِهنو وروستاهای مجاور، سوار بَر اَسب از دَرِ منزل غلامرضا به سویِ محمد آباد رِکاب کشیدند .
    البته صبح گاه هنوز آفتاب انوار درخشانش را بَر زمین نِتابیده بود
    که به دَستورِ غلامرضا ، خدادا، نوکرِ خانه ،سوار بر اَسب راهی محمد آباد شد تا ورود هیئت خواستگاری را به خانواده کدخدا یوسف اعلام دارد ودر ضمن در کارهای پذیرایی کمک حال گردد.
    گروه دَه نفر بودند، پنج کدخدا ودو ریش سفید ویک سید ودو نفر از معتمدین .
    افراد هر کَس بنا به تناسب مالی وجایگاه اجتماعی ،لباسی نو وفاخِر دَر بَر داشتند . کلاه های گِرد نمدی ، شال و قباهای فاخر ،ومَلَکیهای تازه سفید خط دار ، وپاتابه های پشمی تازه پوشیده و دوسه نفر هم جا سیگاری مُکعَب شِکلِ زَرد رَنگِ پُر از نَخِ سیگار ، ودو سه نفر از کدخدایان هم تفنگهایِ زَرکوب ماشه طلایی زینت بَخشِ دوششان بود . اسبهایشان آرام وقرار نداشتند شیهه می کشیدند ،دست بر زمین می کوفتند اجازه تاخت می خواستند وشاید هم می خواستند هنرشان را به معرض نمایش بگذارند .!!!!
    از دِه کَمی فاصله گرفتند اَفراد با هم صُحبت ونجوا می کردند .
    ناگهان علی محمد ، دهانه اسب را سست کرد واجازه تاخت به سَمَند تیز رو را داد . سمند تیز رو به تاخت رفت، تاخت نبود، پرواز بود،سوارش را میان زمین وآسمان را به هوا می انداخت !!!! دو سه نفر دیگر هم عَنان را سست کرده ودر پیِ علی محمد ،چهار نَعل شدند . گَرد وخاکِ حاصله از تاخت، ابری را در پُشتِ سواران شکل داده بود .
    زمین در زیر سُمِ این تیز گامانِ خوش خرامان راحت نبود با بلند شدنِ هر سُمی از زمین، بیشتر از پهنای سُم ،خاک کَنده وبه هوا می رفت .!!!!
    سَر انجام به رودخانه فَصلی که می بایست از گُدارش عبور کُنند رسیدند . به آب زدند واما اسبها را از خوردن اب بر حذر داشتند زیرا با تاختی که کرده بورند برایشان ضرر داشت.
    پس از گذشت از رودخانه از میانِ علفزاری عبور کردند . دُراجِ نَری به هوا رفت وکدخدا مُظَفَّر باتفنگِ پِران بلژیکش اورا به زمین آورد .به اولِ دِه رسیدند وبه دَرِ خانه کدخدا یوسف دهانه را کشیدند واز قاش به زیر آمدند . صدای شیهه اسبها منتطرانِ خانه را خبر دار کرد. نادعلی دَر را گشُود.کدخدا یوسف خود به استقبال میهمانان آمد وخوش آمد گویی گفت.خدا داد ونادعلی (نادی) اسبها را گرفتند وبه داخل حیاط آوردند .

    قِسمَتِ نُهُم.
    کدخدا یوسف که نِگار هم در کنارش بود همراه با دو پِسرَش علی و رضا، خود را به حَیاط رساندند وبا صدایی بُلَند سَلام داد وبا یکایک آنها دست داد واحوالپُرسی کردند، و گفت:
    خوش آمدید قدم رَنجه کردید خانه ما را روشن نمودید. سِپَس با اِشاره دَست آنها را راهنمایی به طَرفِ پَنج دَری کَرد .
    در جِلو پَنج دَری سَکویِ مُستَطیل شِکلی به اِرتفاعِ نیم متر به طول هشت متر وعرض چهار متر بود که نِمایِ جالبی داشت !!!!
    آن روز صبح حیاطِ خانه جارو شده بود وسَکو وقِسمَتی از حیاط، آب پاشی گردیده بود، هنوز بویِ نَم ومخلوطِ آب وگِل، مشامها را می نواخت.
    حَضرات واردِ یکی از اُتاقهایِ پَنج دَری که مهمانخانه نام داشت وبه همین منظور هم فَرش شده بود شدند .
    مهمانخانه اتاقی بود هشت در چهار،
    گچبُری وسفید کاری شده که مناظری از بُز وپازن کوهی وَ رود وجَنگل در اَضلاع آن نقاشی شده بود.
    دو سِه دریچهِ چوبیِ دولنگه ای به زیباییِ آن می اَفزود.
    قالیهای دستباف خوش نَقش ونِگار، فَرش بود .
    نُقوشِ قالیها که از نوع کَلّه اَسبی، ودوسَر نازُم ،ماهی دَرهم ، قِزِل قَچی ،وَزیر مَخصوص، چشمها را خیره می کرد و نُقوش گُل وبُلبُل ونارنج و تُرَنجِ حاشیه قالیها ، چنان قشنگ با رنگهای متنوع وطبیعی شکل داده شده بود که انسان را به یادِ مینیاتورهای دورانِ صفوی می انداخت .چنان رنگها وگُلها ونُقوش، متفاوت وقشنگ بود که گویی زنان ودختران بافنده قشقایی این هنر مندانِ باهنر ، برآن بوده اند که صورتِ فَلَکی رااز آسمان به زمین بِکَشَند .
    پتوهای چاپ قوچ وچاپ گُل، دولایه شده در طول وعرضِ اتاق بر روی قالیها انداخته شده بود میهمانان بر روی پتوها که در نَرمی از پَرِ قو هم نَرمتر بودند در یک ردیف نشستند وآنگاه کدخدا یوسف در ضِلعِ روبرویِ آنها نشست وضمن خوش آمد گویی دوباره ، صحبتها از هر دَری شروع شد .
    نادعلی وخُداداد هم پس از اینکه اَسبها را بَر آخورها بستند وزین وبَرگِشان را گرفتند وتوبره ای از کاه وجو به پوزشان آویختند برای پذیرایی حاضر شدند .
    خستگی راه با چای وقلیان جبران می شد ،
    یوسف رو به مهمانان کرد وگفت :
    ببخشید کدامتان دود می کشید؟
    آمارِ گرفته شده حکایت از آن داشت که همگی اَهل دود هستند. سه نفر سیگار وچهار نفر قلیان ودو نفر هم به قولِ خودشان دودِ سنگین می کشیدند .
    قلیان از قبل آماده کرده بودند .
    به دستور یوسف نادعلی آبِ قلیانها را تعویض وتنظیم نمود وتنباکوهایِ سوخته شده را خالی وسَرِ قلیان را پراز تنباکویِ تازه ونَم کردهِ احمد محمودی، کَرد و خُرنگ (اخگر) بر آنها نهاده وبا یک دست قلیان وبا دست دیگر بُشقاب (زیر قلیانی) ونی گرفته وارد اتاق شد وتعارفات برای گرفتن قلیان شروع شد ودر آخر کدخدا نوروز ، قلیان را گرفت .
    شکل وشَمایلِ قَلیان قشنگ بود .
    قلیان سُفالی بودودر لَعابی سفید فرو رفته بود.وآن را سفید کرده بود.نِی ونَیابِ قَلیان، با سیم ورِشته هایِ رَنگارَنگ پیچیده شده بود و لوزی هایِ مُتقارِنی را پدید آورده بود که هُنرِ دَستِ سازنده اش را به نمایش می گذاشت .
    در زیرِ سوراخِ کوزه قلیان، محل اِستِقرارِ نِی، دو بِیتِ شعر با خَطی مِشکی و نَستَعلیق نوشته شده بود”
    《قَلیان زِلَبِ تو بَهرهِ وَر می گَردَد/
    نِی بَر لَبِ تو نِیشَکَر می گَردَد/
    بَر گِردِ رُخِ تو دودِ تَنباکو نیست /
    اَبری است که بَر گِردِ قَمَر می گَردَد/》
    طولی نکشید که قَلیانِ دوم وسوم چاق شده که هم از سُفال وهم از شیشهِ رنگی مَنقَّش به تصویر ناصرالدین شاهی بود بدست مهمانها داده شد .
    صُحبتها با صدای قُل قُل قلیانها در هم آمیخته می شُد .
    چند پاکَتِ سیگارِ هُما واِشنو همراه با زیر سیگاری هم در ردیف قلیانها قرار گرفت .چند نخی از سیگارها بر سرِ چوب سیگارها رفت . صدف که لباسهایی نوتری پوشیده بود همراه با مادرش به دَرِ اتاق مهمانخانه آمد وسلامی داد وخوش آمدی گفت واحوالپرسی کرد وهمراه با مادرش جهت تهیه ناهار دست بکار شد.
    چند بُشقابِ پُر از مَویز وکِشمِش وگردو وبادامِ مَغز شده همراه با شیرینیهای کاغذ پیچ، ونان یوخه (نان شیرین) پذیرای مهمانان گردید .
    صدایِ حلقهِ دَر کوبِ دَر، خَبر از رسیدن مهمانی را می داد ..نادی با صدای بلند گفت :
    کیه؟؟
    رفت تا در را باز کُنَد .
    مردی دُرشت اَندام با سینه ای فاخر وچهره ای زیبا وسبیلی که به بناگوش نزدیک بود از اَسبش پیاده شده ومنتظرِ باز شدن دَر بود . او کدخدا < محمد حسین> بِرادرِ یوسف بود که در روستای 《چاه شیرین》 که با محمد آباد حدود ده کیلومتر فاصله داشت زندگی می کرد.با صدای نادی، یوسف از جا برخاست تا به اِستقبالِ برادر رَوَد، قبل از یوسف رضا به عمویش رسیده بود.پس از خوش آمد گویی به طرفِ اتاقِ پذیرایی راهنمایی شد. محمد حسین هم به جمع مهمانان پیوست وچندی نگذشته بود که عده ای از خویشان دور ونزدیکِ یوسف که به همین منظور دعوت شده بودند رسیدند ودر صفِ میهمانان نشستند .
    مقداری در باره کِشت وزَرع وباران وگوسفندان صحبت شد وحدوداً یک ساعتی به اذان ظهر مانده بود که
    <کُهیار بَگ > کدخدای روستایِ دَشتِ گَپ، که هم از نظرِ سِنی نسبت به جمع حاضر بزرگتر بود وهم از جایگاه اجتماعی والاتر بر خوردار بود ، با فرستادن صلواتی بر محمد وآل محمد ، جلسه را ساکت کرده ورو به طرف حضرات کرد وگفت:
    با اجازه شما آقایان محترم ومعتمدین،
    آنگاه کدخدا یوسف را مورد خطاب قرار داد وگفت:
    کدخدا این جمع حاضر برای عرض سلام ودیدار خدمت رسیده اند که همراه با آن کار خیری هم در میان است.
    آنگاه زبان تعریف وتمجید از کدخداغلامرضا وصادق گشود وکارها وصفات نیک آنها را بر شُمرد ، پس از تعاریف از او و جَدّ وخاندانش، صفات نیک ووالای کدخدا یوسف واجداد نامدارش را نیز بیان کرد وبه جان مطلب رسید وگفت :
    اگر خدا قِسمَت کند وشما، صادق را به فرزندی قبول کنی ، این خاندان از شما دختر می خواهند صدف را برای صادق .
    ما جمع حاضر در اینجا حضور پیدا کرده ایم که چناچه صلاح بدانید بر ما مِنِّت گذاشته وصدف را به صادق بدهید .
    بقیه حُضار هم با تکان دادنِ سر حرف او را تایید می کردند .
    انگاه کُهیار بَگ، حرفش را قطع وبه انتظار جواب نشست .
    چند لحظه ای جلسه خاموش وبی صدا گردید!!! فقط هر از گاهی قُل قُلِ قلیانها سکوت بر جلسه را می شکست.
    سپس کدخدا یوسف، با بُردنِ نام خدا ، سخنانش را شروع کرد وضمن خوش آمد گویی مجدد از آنان گفت:
    این برادر وخویشان دور ونزدیک من در که در اینجا حضور پیدا کرده ودختر من هم دختر خودشان است اگر صلاح بدانند وهر طور تصمیم بگیرند من در اتخاذ تصمیمشان حرفی ندارم .
    آنگاه خویشان یوسف، به محمد حسین، برادر یوسف وکالت دادند تا ایشان از جانب آنها صحبت کند .
    محمد حسین هم که مرد خوش زبان وخوش مشربی بود پس از تعرف وتمجید از یکایک میهمانان وشکست نفسیِ خود، گفت :
    جناب کُهیار بِگ ، ما یک دختر داریم پیش کش به شما بزرگان کرده واختیار وبختیار دختر با شما می سپاریم .ما هم از این وصلت خوشحال وخوش بختیم .
    آنگاه کُهیار بَگ، با فرستادن صلوات که جمع با او هم صدا شدند تشکر کرد وخنده بر لبها نقش بست .طولی نکشید که مَنقَلی پر از آتشِ وذغالهایِ بَن ولیمو، همراه با یک زیراندازِ نَمَدیِ مُدَوَری که اطرافش را مثلثهای رنگی دست بدست هم داده بودند به اتاق آورده شد و مشهدی حبیب وحاج عباسقلی، دور آن نشسته ووافوری که کوزه آن منقوش به تصویر ناصر الدین شاه بود همراه با اَنبُری که شِکلِ مار را داشت در سینی که از جنس وَرشو بود با تریاکهای زَردِ قَلم شده در بُشقابی کوچک در کنارشان قرار گرفت وآنها هم به نوبه، خستگی را از تَن زِدودَند.از روزنه دایره شِکلی که نورِ خورشید به داخلِ اُتاق می تابید وخط مستقیمی را به کُنج اتاق وصل کرده بود انبوهی از دودهای سیگار وقلیان و وافور، به صورت مُعَلَّق وگُلوله در خط ترسیم شده نورِ آفتاب، بالا وپایین می شدند وپیچ می خوردند.
    بلند شدن صدای موذِن ،رسیدن ظهر را خبر می داد .
    نیم ساعتی از ظهر گذشته بود که نادعلی با آب مَلولِ در آفتابه مِسی سَردار ، همراه با لَگنِ نقش ونگاری، دست میهمانها را شُست وسفره ناهار گُسترده شد . سینیهایِ پلو همراه با گوشت بَره ونان وبُز قُورمه وخروسِ مَحلی(خَصّی) بَر بُرجی از پُلوها، سُفره را پُر کرد. دوغ نعناع زده در پارچهایِ بزرگ وکوچک در جای جایِ سفره جای گرفتند .
    پس از صرفِ ناهار ،استراحتی کردند وساعتهای چهار بود که جمعیت برای خداحافظی آماده شدند وپس از تَشَکُّر از یوسف ونگار وفرزندان وخویشانشان ، با کمک خداداد ونادعلی، زینها را بر مَرکَبها نهاده وراه دِهنو را در پیش گرفتند .

    قسمت دَهُم.
    حَضَرات از دِه خارج شدند و هَر کَس از بر خورد ونحوه پذیرایی صحبت می کرد واز کار ومیزبانیِ یوسف ونگار تعریف وتمجید می کردند وآنها را می ستودند . اسبها گاهی شیهه سر می دادند وگاهی از یکدیگرپیشه می گرفتند . گَردِ حاصل از راه رفتن آنها، همانند اَبری پیچنده به هوا می رفت .
    غلامرضا خوشحال وخوشنود بود وهر از گاهی دهانه اسب را به سویِ سواری کَج می کرد وبابت زحمتی که متحمل شده بودند تشکر وقدر دانی می کرد وآنها را می ستود .
    مسافت را تا رودخانه فَصلی طی کردند وبه گُدار رسیدند . این گُدار سالهایِ قبل چوپانی بنام 《اُورجعلی》 که در گرمایِ تابستان گَلّه اش را برای آب دادن بدانجاآورده بود تا آب بخورد وخود از شِدَّتِ گرما بر آن شده بود که خود را به آب اندازد و آبتَنی کند، بعلت عدم آشنایی به فَنّ شِنا، غَرق شده وجان باخته بود .
    از آن زمان گُدار بنام آن چوپان نامیده شده بود . بنام (گُدارِ اُورُج کُشته ای).
    از اسبها به زیر آمدند ودهانه ها را از سَرِ اسبها گرفتند تاآبی خورند ولبی تر کنند .
    تنها سه چهار اسب پوزه بر آب نهادند ودر سه مرحله آب خوردند ودر آخر، با پس زدن آب از دهان ،علامت سیر شدن را وانمود کردند . سپس باز دهانه ها بر دهان وسَرِشان قرار گرفت وپای در رکاب بر قاش زین جای گرفتند وبا اشاره پا، اسبها به گُدار زدند تا بالاتر از زانویشان در آب فرو رفت .
    یکی از اَسبها دوسه بار دستهایش را بلند کرد ودر آب زد که خیال خوابیدن وغلت زدن در آب داشت شاید این عادت او بود!!!!
    که با شلاقِ چرمی بر کَفَل، وضربات پا در بغل ،وفریاد و نهیب سوارش، داد ونهیب همراهان،اسب حرکتی کرد واز آب بیرون زد.
    در دو طرف و در امتداد رودخانه، جنگلی از درختان خود رو ، کوچک وبزرگ بود،بید وگَزشوره، و انبوهی نیزار، لوئیها(لُمبانها) بود که پرندگان کوچک وبزرگ وماهیگیرکها لانه داشتند. بخصوص پرندگان کوچک وآواز خوانی چون دُم جُنبانَکها، سینه سُرخها، باقراکُوبها،دومیل ها که صدای آنها یک دَم قطع نمی شد‌،
    همگی از گُدار گذشتند ولی صدای هیاهوی اسب سوارویارانش، که مانع از خوابیدن اسب در آب شدند باعث شد که پرندگان از آواز بیفتند وناگهان نی ها ولوئیها (لُمبانها) حاشیه رودخانه تکانی خورد وصدای شکستن وبر هم زدن نی ها، نشان از خروج جانوری می داد .
    یکی ازکدخدایان، بنامِ <مِهرعَلی > که تفنگ دو لول بغلِ بلژیکی بر دوش انداخته وقطار فشنگش پر از فشنگ های رنگارنگِ ساچمه وچهار پاره بود بی دِرَنگ دوفِشَنگِ چهار پاره را به لولها داد وچشم به نیزار ومحل حرکت جانور دوخت ..
    در فاصله نه چندان نزدیکی حیوانی شتابان وحشت زده از نیزار سر بِدَر آورد وپای به فرار گذاشت. مِهر علی، اول او رابعلت بزرگی جِثه، گاو پنداشت!!!!!
    اما فوری دریافت که گُراز است واز نوع نَرَش هم می باشد .
    گُراز پای به فرار در خطی موازی با آنها گذاشت .
    گُراز در تیررَس نبود وبُعد مسافت باعث شد که مهرعلی عَنان اسب را رها کرده وبا نهیب به اسب وزدن پا به پهلوی آن، اسب به تاخت در آید. تاخت نبود بال گرفته بود!!!!
    سوار خودرا به حیوان نزدیک ونزدیکتر کرد.تا جایی که گراز در تیر رَس قرار گرفت مهرعلی قُنداق را به سینه چَسپاند ومَگَسَک را یک لحظه با گُراز جُفت وجور کرد وانگشت اِشاره ماشه را فِشُرد .
    با صدای تفنگ گراز بر زمین غلتید ودر میان گَرد وخاک یک لحظه ناپدید شد !!!! اما باز با وجود اینکه تیر اثابت کرده بود پس از چند غَلت خوردن از جای برخاست وباز دوید،
    اما نه مثل اول، معلوم بود که تیر کاری شده وآن سرعت اَوَلیه را نداشت در این موقع مهرعلی فاصله را خیلی کم کرده بود وتیر دوم را شلیک کرد وگراز بر زمین اُفتاد واز حرکت باز ماند وبا زدن دست وپا جان کَند .
    اسب چند دور به دور جَسدِ گُراز دور زد ومهرعلی در این فرصت باز فشنگ به لولها داد تا چنانچه خطری باشد باز شلیک کند . امادیگر گراز نفس نمی زد واز پای در آمده بود خون جاری شده از کَمر وشکمش با خاک مخلوط شده بود . مهر علی پای ازرکاب خالی واز قاش به زیر آمد وبدقت بر او نگریست، او گراز مُسِنّی بود که از پیری موهای یال وکَمَرش به رنگ خاکستری گراییده بود .
    سواران همراه، رکاب کش خودشان را به محل رساندند وبا دیدن گراز، بر چابکی وتیر اندازی مهر علی آفرین گفتند . بدقت گراز را نگاه کردند دندان نیش او از دو طرف دهانش به اندازه نزدیک به ده سانتیمتر بیرون زده بود ..
    پس از کمی توقف ،چون آفتاب به غروب نزدیک می شد ، توقف را جایز ندانسته وبه راه خود ادامه دادند هنوز آفتاب با کوه های مغرب فاصله داشت که به دِهنورسیدند .تعارفات غلامرضا برای ماندن شب ،بی نتیجه بود. همگی از اسبها به زیر آمدند وبار دیگر غلامرضا لب به تشکر گشود وهمگی پس از دست دادن وخداحافظی راه منزل خویش را در پیش گرفتند، غلامرضا به دَرِ خانه رسید واز اسب پیاده شد . در باز بود اسب را به دالان کشید وصادق را صدا زد.
    آهای صادق،
    صادق،
    صادق صدا پدر را شنید وته خانه جواب داد ؛
    بله بابا.
    صادق خود را به پدر رساند اسب بگرفت وبر آخور ببست وزین وبرگ را بر گرفت ونزد پدر آمد . ماه بی بی از اتاق بیرون آمد وسلامی داد . غلامرضا وماه بی بی وصادق به اتاق رفتند ونشستند وغلامرضاشرح ماجرا را از اول تا آخر برایشان توضیح داد. همه خوشحال بودند وشادی وشعف بر جانشان چنگ می زد .
    فردای آن روز کدخدا غلامرضا،صادق وزنش (ماه بی بی) را صدا کرد وگفت :
    بیایید ببینم برای مراسم عقد چه برنامه ای بریزیم باید هر چه زودتر مراسم عقد بر گزار گردد .
    ماه بی بی که با انگشتانش بالِ چارقدش را به دور انگشت دیگرش می پیچید نگاهی به صادق انداخت تبسمی کرد وبا اشاره چشم به غلامرضا ،گفت:
    حالا ببینم نظر صادق چه باشد؟؟
    صادق که تا آن لحظه ساکت بود همین طور که با دست چپش کلاهش را جلو عقب می کرد گفت :
    تصمیم با شماها است ،
    ولی هرچه زودتر بهتر !!!
    قهقه خنده غلامرضا به هوا رفت وماه بی بی دستی به پشت صادق زد وگفت :
    بَبَم درست می گِه،
    سپس خندید وگفت:
    آرزویم این است که هرچه زودتر عروسی صادق ببینم وبعد بمیرم .
    خلاصه پس از یک سری بحث وگفتگو به این نتیجه رسیدند که دو روز دیگر غلامرضا وصادق با خداداد وچند نفر دیگر راهی شهر نزدیکشان شوند ولوازمات عقد وعروسی را از طرف حسابشان که در شهر دکاندار معتبری بود خریداری نمایند .
    دو روز گذشت روز سوم غلامرضا وصادق وسه چهار نفر دیگر قبل از طلوع آفتاب همراه با چند چارپا راهی شهر شدند .
    لوارمات لازم از قبیل پارچه، ولباسهای زنانه ومردانه، پارچه برای لباس عروس ، لباس دامادی برای صادق ،قند وچای وبرنج(شلتوک) وروغن شیرینی ودستمال ودوسه حلب نفت وادویه جات وسیگار وتنباکو وتمامی وسایل لازمه عروسی را خریداری وبر گرده چارپایان تَنگ وبَند کردند وبا همراهان براه افتادند . غلامرضا وصادق هر دو سوار بر اسبی کَهَر وکُرَند بودند وعباس یکی از خویشان نزدیک غلامرضا که در تیر اندازی وشجاعت مشهور ومعروف بود قراولی این قافله را بر عهده داشت وپیشاپیش قافله تفنگ بر دوش حرکت می کرد .در آن سالها امنیت خوب نبود.
    فاصله دهنو تا شهر، نزدیک به بیست وپنج کیلومتر بود . ولی می بایست از چند گردنه وکوه که راه مال رو بود عبور کنند ..
    ماشینی درمنطقه نبود وجابجایی کالاها بوسیله چارپایان وچارودارها انجام می گرفت که گاهی هم قافله ها مورد دستبرد دزدان گردنه بند می شدند .
    قافله براه افتاد گردنه اول که معروف به گردنه گَچ بود را پشت سر نهادند ودشت بین دو گردنه را طی کردند . در کنار چاه کم عمقی که عمقش به یک ونیم متر می رسید رسیدند وآبی خوردند وراه را در پیش گرفتند به وسط گردنه دوم بنام چَکِ خروسی، رسیدند که متوجه شدند که صدایی در کوه می پیچد گوش خواباندند بله درست بود صدای دزدان گردنه بند بود که با عباس به جدال ونهیب کشیده شده بود .
    قافله را متوقف کردند . ده دقیقه ای دو طرف همدیگر راتهدید می کردند ناگهان صدای تفنگ عباس در کوه پژواک کرد وبه پشتیبانی از عباس، غلامرضا هم دو گلوله به هوا شلیک کرد.
    خلاصه راهبتدان صلاح را در آن دانستندکه راه را آزاد واز محل دور شوند وتاب مقاوت را بی فایده دیدند .
    آفتاب خیلی بلند بود که قافله صحیح وسالم وارد دِه شد . بارها بر زمین گذاشتند وچار پایان به آخور بسته شدند وکتری پر از آب به آتش رفت وچای وقلیان آماده شد خستگی از تنها بِدَر رفت وماه بی بی شام مفصلی آماده وگروه قافله آن شب میهمان کدخدا بودند .
    ماجرای دزدان راهبند، وشجاعت عباس را با هزار شاخ وبرگ برای ماه بی بی ودیگر خویشانی که به منزل کدخدا آمده بودند به تعریف کشیدند.شب تصمیم گرفته شد صکه سه روز دیگر مراسم عقد بر گزار گردد ومی بایست به اطلاع خانواده کدخدا یوسف رسانده واز آنان هم مشورت گرفته تا هماهنگیهای لازم بعمل آید.
    فردای آن روز برای اولین بار پس از آن واقعه، صادق سوار بر اسب وتفنگ بدوش راهی محمد آباد شد تا هم پیام روزعقد را برساند ودر این مورد توافقی حاصل گردد.از این رهگذرهم نامزدش(صدف) را دیده باشد .
    صادق با لباسی فاخر از چُقه وکلاه، بسوی محمد آباد تاخت وبر دَرِ یوسف دَق اَلباب کرد .
    در گشوده شد وصادق همانطور که دهانه اسب را می کشید وارد حیاط یوسف شد صدف در حیاط سینی بر دست به داخل اتاق می رفت، نگاه صدف با صادق در هم گِرِه خورد وتبسمی بر لبانشان نقش بست وصادق یادش رفت که اسب را باید به آخور بسپارد با اسب به در اتاقی که صدف واردش شده بود رفت . خدمتگزاری رسید واسب را گرفت وبه آخور بُرد .
    نگار بیرون آمد و.
    صادق گفت :
    سلام بی بی.
    نگار ؛
    علیک سلام صادق .خسته نباشی ، خوش آمدی .
    صادق را به اتاق مهمانخانه راهنمایی کرد وصادق وارد اتاق شد ونشست .

    قِسمَت یازدهم.

    وبر روی یک پتویی که بالِشهای رنگی با روکشهای سفید گلدوزی شده و دور تا دور اتاق ردیف شده بود نشست .
    قلبش به تُندی وتپش افتاده بود.!!
    نگار هم وارد و روبرویش نشست .
    وسپس باخوش آمدو احوالپرسی مجدد، احوال غلامرضا وماه بی بی را جویاشد.
    صادق تشکر کرد وسلام آنها را ابلاغ کرد.
    نادعلی(نادی) به جلو در اتاق رسید وسلامی بلند سر داد وصادق احوالش را پرسید .
    با اشاره نگار نادی برای تهیه چای به طرف اجاق رفت وهیزمی را بر اجاق وسه پایه برآن، کتری را پر آب وبر آن جای داد وآتش روشن نمود .
    شعله آتش به زیر کِتری به رقص آمد وکتری را به جوشش وصدا درآورد.
    صادق از داخل یک جعبه هزار پیشه که با مَخمَلِ قرمزی تو دوزی شده وبه وسیله میخ های پونز شکل براقی نقش داده شده بود وسایل چای خوری را بیرون آورد .
    فنجانهای کمر باریک وقوری چینی مظفری، قندان بلورین وقاشقهای برنجی رنگ چایخوری در سینی مسی نقش ونگار دایره شکل کوچکی قرار گرفت وچای گلابی به قوری بسته شدوبه مهمانخانه آورد.
    نگار چند فنجان چای ریخت وصادق نوشید وتعارف قلیان نمود اما صادق سیگار می کشید .
    صادق سیگار هُما قرمز رنگش همراه با فندک نفتی نقره ای رنگ آبکاری شده اش که می درخشیداز جیب آرخالُقش بیرون اورد ونخی به لب سپرد وآنگاه شاسی جرقه زن را فشرد و فندک روشن وسیگار را آتش زد.
    برای دیدن صدف وهم صحبت شدن دلش لَک می زد وبی تابی می کرد،اما حجب وحیا باعث شده بود که صدف به مهمانخانه نیاید.تنها فقط جلو دَر، سلامی کرد ورفت.
    یکی دوساعتی گذشت .
    کدخدا که برای سَر کَشی به باغات رفته بود سر رسید وصادق از جا بر خاست سلامی داد ودودستی دست کدخدا گرفت .
    کدخدا یوسف خطاب به صادق گفت:
    خوش آمدی صادق ،
    پدر ومادر چطور هستند ؟؟؟
    کی اومدی؟؟
    صادق:
    ممنونم کدخدا،
    دوساعتی است .
    بابا ومادرم هم سلام رساندند.
    آنگاه کدخدا نشست وصادق هم پس از او نشست .
    کدخدا هم چند فنجان چای خورد
    صدف برای تهیه ناهار دست بکار شد یک ساعتی از استراحتش گذشت که بنا به پیشنهاد کدخدا یوسف ،برای دیدار از باغی نو ظهور، که تازه نهالش را کاشته بودند رهسپار باغ که فاصله زیادی هم نداشتند شدند .
    صادق قطار به کمر وتفنگ به دوش بود ،او در باغداری وشناخت درختها تجربه خوبی بهم زده بود ودر حفظ ونحوه رسیدگی صحبتهایی کرد که به دلِ یوسف نشست.
    ظهر نزدیک بود وموذن بر پشت بام ،اذان را سر داد .
    یوسف گفت:
    صادق برویم خونه .
    صادق که منتظر چنین حرفی بود وخانه را بر باغ ترجیح می داد بلافاصله گفت :
    کدخدا من درخدمتم وفوری راه خانه را در پیش گرفتند .
    صادق قدمها را تند تر بر می داشت ودر آمدن شتاب بیشتری داشت اما همینکه می دید از کدخدا جلو افتاده به پاس حرمت و بزرگی او، توقفی می کرد تا باهم شوند!!!
    صادق در دیدن یار ،سر از پا نمی شناخت .
    به خانه رسیدند که نادعلی با لَگن آفتابه حاضر ودستهارا شستند وسفره ناهار گسترده شد .
    صادق در نشستن جایی را انتخاب کرده بود که از دَرِ روبرو، حیاط را زیر نظر داشت ، چشم به آن مسیری دوخته بود که صدف آنجا حضور داشت وگاهی نگاهش را می دزدید وبه بیرون نظر می انداخت. چند بار صیدش را با لباسی رنگارنگ از جلو چشم گذراند .
    ناهار صرف شد وصادق روبه یوسف گفت:
    کدخدا،
    پدرم سلام رساند وگفته که برای روز عقد وعروسی تعیین وقت شود.
    ما منتطر دستور وتعیین وقت از طرف شما هستیم .
    یوسف لحظاتی چیزی نگفت وبه فکر فرو رفت.
    آنگاه یوسف نگار را صدا کرد:
    آهای نگار ، نگار ،
    چون فاصله نگار با یوسف زیاد بود بعلت نشنیدن صدای یوسف ،
    باز یوسف نادعلی را صدا کردوگفت:
    نادی، نگار را صدا کن تا بیاد کارش دارم.
    نادی به دنبال نگار رفت ونگار خود را به اتاق رساند ونشست .
    یوسف پیام غلامرضا را وتصمیم وقت را با نگار در میان گذاشت .
    نگار می دانست که باید زودتر عروسی صورت گیرد .
    نگار روبه صادق کرد وگفت :
    صادق شما آمادگی برای عقد وعروسی دارید ؟
    صادق :
    بله بی بی.
    نگار :
    منطورم اثاثیه ولوازمات عروسی وعقد را مهیا دارید یا زمان می برد ؟
    صادق :
    بی بی ما همه چیز وهمه وسایل وملزومات عروسی را خریداری کرده وبه خانه آورده ایم فقط منتطر تعیین وقت از سوی شما هستیم .
    نگار با تکان دادن سر،نشان ازحاصل رضایتش بود.
    آنگاه نگار خطاب به کدخدا یوسف گفت :
    یوسف وقتی بندگان خدا آمادگی دارند کار خیر را باید هر چه زودتر انجام داد تا دچار مشکلی نشود .
    مردم را جواب بده و وقتی در زمان نزدیک معین کن . عقب افتادن کار را من به صلاح نمی دانم ونمی بینم .
    پس از بحث وتبادل نظر، قرار شد که هفته آینده یکشنبه جلسه عقد ودر هفته بعد ، هم مراسم عروسی انجام شود .در هفته آینده روز عروسی وزمانش را خانواده کدخدا غلامرضا معین نمایند.
    در این فرجه زمانی هم یوسف ونگار جهت جمع آوری وسایل مورد نیاز عروس، اقدام کنند .
    سایه درختان کم کم به درازا کشیده بود که صادق از جا برخاست تا خدا حافظی کند وراه دهنو را در پیش گیرد .
    نادعلی زین را بر گُردِه اسب نهاد وآماده کرد.
    با یوسف خدا حافظی ونگار هم تا کنار در اورا همراهی کرد اما صادق چشم گرداند تا صدف را در آخرین لحظه خدا حافظی ببیند صدف آماده آمدن برای خدا حافظی بود اما وجود پدر در خانه او را از این امر باز داشت . اما طوری در اتاق روبرو قرار گرفت که صادق را دید وبه عنوان خدا حافظی دستی بلند کرد وچند بار تکان داد . صادق هم زیر چشمی دستی تکان داد وسوار بر اسب تازیانه در دست رهسپار منزل شد .
    شب بود که به خانه رسید . تابستان بود وهوا گرم،
    وسایل تهویه ودستگاه های خنک کننده یا اختراع نشده بود ویا به این منطقه هنوز نیانده بود .
    نبود برق راه را بر دستگاههای برقی بسته وآنهارا با روستا بیگانه کرده بود، تنها وسیله خنک کاری بادزنهایی بودند که از برگ نَخل به صورت رنگارنگ ودر نقشهای قشنگ وقرینه دار، توسط زنان هنرمند روستا که این هم جزئی از صنایع دستیشان بود درست می شد .
    شبها برای فرار از گرما وهوای مطبوع تر به پشت بامها می نشستند .
    همه بر روی پُشتِ بام دور یک چراغ زنبوری(پتروماکس) که نور سفید ودرخشانی داشت جمع بودند حتی پروانه ها وحشرات هم خودرا به این نور رسانیده وبه دورش می چرخیدند وگاهی هم آنقدر خودرا به کاسه وشعله آن می زدند که می سوختند .بوی سوختنشان مشامها را پر می کرد!!!!
    《عشق را باید از پروانه آموخت》
    صادق شرح ماجرا را تعریف وروزهای معین شده را به اطلاع غلامرضا وماه بی بی رساند .
    شادی وشعف آنها حد وحصری نداشت .
    غلامرضا گفت باید باز عده ای از معتمدین وکدخدایان وسید مرتضی که روحانی مُعمَم حوزه ندیده ای که سواد مکتبی داشت را با اطلاع می کرد تا برای روز موعود آماده شوند .
    شب صادق با نوشتن نامه به چند تن از کدخدایان روستای مجاور، آنهارا برای جلسه عقد دعوت نمود . در پایین نامه نام پدر را نوشت.
    خداداد را مامور رساندن نامه ها نمود .
    صبح زود قبل از طلوع آفتاب، خداداد سوار براسب ماموریتش را شروع کرد.
    کدخدا غلامرضا هم خودش بسراغ سید مرتصی رفت .
    صبح یک شنبه باز خویشان ومعتمدین وچهار کدخدادهمراه با سید مرتضی در جلو خانه کدخدا غلامرضا حاضر وآماده حرکت به محمد آباد شدند .
    قبل از حرکت خداداد سوار بر اسب که مقدار زیادی شیرینی را در کیسه ای بر تَرکِ اسب بسته بود جهت اطلاع وکمک رسانی به منزل کدخدا یوسف رفت .
    حضرات دوساعت بعد از خداداد پا به رکاب بسوی محمد آباد رکاب کشیدند .
    ساعت حدود ده ونیم بود که به منزل کدخدا یوسف رسیدند .
    کدخدا عده ای از خویشان وبزرگان دِه را دعوت ودر اتاق منتظر ورود آقایان بودند . در این سفر ماه بی بی هم حضور داشت .
    جلو در رسیدند از قاش به زیر آمدند ونادی در را باز کرد کدخدا ونگار جهت خوش امد گویی به پیشوازشان آمدند .

    قسمت‌دوازدهم.
    با یکی یکی آنها حال واحوال کردند .
    ماه بی بی ونگار دست به گَردَن شدند وصورت بوسی کردند .
    اسبها توسط نادی وخداداد بر آخورها بسته وزین وبرگهایشان را گرفتند . توبره های کاه وجو باز به پوزشان آویختند .
    همگی با راهنمایی کدخدا یوسف، به اتاق مهمانخانه پنج دَری وارد شدند .
    نگارهمینطور که دست ماه خانم در دستش بود گفت :
    ببخشید اتاق بغلی اتاق زنها است وزنان در آنجا نشسته اند.
    با اشاره دست،
    ماه خانم‌ هم از جمع مردان جدا گشته وبه طرف اتاق زنانه رفت.
    زنان از خویشان نزدیک نگارویوسف بودند دور تا دور اتاق نشسته بودند وصدف را در میان خود داشتند . با رسیدن ماه بی بی، زنان دسته جمعی کِل کشیدند وهِلهلِه کردند .
    ماه بی بی هم
    دست راستش را نِقابِ دهانش کرد وکِلِ بلندی سر داد .او یک جعبه کوچک قهوه ای رنگی که دَرِ آن را یک قفل نافیِ آبی رنگ آویزش بود در زیر بغل داشت . که کلید قفل هم بر بال دستماش که بر سر بسته بود گِرِه زده بود.
    میهمانان مرد به احترام میهمانان تازه رسیده از جا برخاستند ودست یکدیگر را به گرمی فشردند یوسف هر دوطرف را معرفی می کرد.
    پس از احوالپرسی میهمانان تازه وارد در یک ردیف وبقیه هم در ردیف دیگر نشستند .
    صادق هم بر دو زانو در کِنارِ پدر در کنار در ورودی نشسته بود..
    جمعیت مردان به به ۲۹ نفر رسید بود .
    زنان هم دست کمی از مردان نداشتند .
    یوسف بلند شد واز اتاق بیرون آمد ونادی را صدا زد وگفت :
    نادی،
    چای . قلیان، سیگار وزیر سیگار.
    نادی آدم کار پُخته وتربیت یافته ای بود به یک چشم به هم زدن آماده کرد وباز همان قلیانهای نقش ونگار دار وتنباکوهای خوشبو وچای گُلابی وکَلکَته در قوریهای چینی رنگ به رنگ، با سینیهای نقش ونگاری پذیرای میهمانان شد .
    دو زن ویک دختر جوان هم پذیرایی زنان را عهده دار بودند .
    در کنار دیوار حیاط، چندین اجاق در یک ردیف بودند که کُندِه ها(تنه های قطور) وهیزمهایی از لیمو وکُنار وبَن، در خود داشت که آتشی سرخ بر آنها شعله وزبانه می کشید.
    دو زن ویک مرد با آستینهای بالا زده مشغول تهیه ناهار بودند .
    لاشه گوسفندی از یک سه پایه چوبی آویزان بود .
    استاد (اوسا) نصیر ، گوشتها را تکه کرد ودر دیگِ بزرگی ریخت .
    برنجها آبکشی شدند وبر دیگها به بار رفتند، ودر زیر وروی آن آتشهای ملایمی به آرامی می سوختند.
    هر از گاهی صدای دست زدن دسته جمعی زنان که با صدای واسونَکِ دختر نوجوانِ خوش صدایی همراه با کِل ،طنین انداز خانه وحیاط می شد.
    در اتاق مردان، صحبت از عقد ومهریه وباشلوق بود.
    علی حسین یکی از کدخدایان روستای نزدیک دهنو که رشته خویشاوندی نزدیکی هم با غلامرضا داشت ، سرفه کرد وسینه را صاف کرد وگفت:
    اول به مدینه مصطفی را صلوات،
    جمع صلواتی فرستاند.
    دوم به نَجَف شیرِ خدا را صلوات.
    سوم به طوس غریب الغربا را صلوات.
    که با هر متنی جمع حاضر صلواتی را بر محمد وخاندانش می فرستادند.همه ساکت شدند،
    پس از ختم صلوات، علی حسین رو به جمع حاضرکرد و کدخدا یوسف را مخاطب قرار داد وگفت :
    کدخدا شما بزرگی کردید ودر هفته گذشته این وصلت را قبول کردی که هم جمع ما وهم خانواده کدخدا غلامرضا برای همیشه ممنون ومدیون خود نمودید .
    اینک همانطور که مستحضر هستید این جمع واین سید بزرگوار خدمت رسیده اند که اگر اجازه بفرمایید کاغذش را بنویسند وعقد کنند .
    کدخدا یوسف ، گقت :
    شما وجمع حاضر صاحب اجازه هستید .
    علی حسین ضمن تشکر مجدد از کدخدا بحث دوم را مطرح نمود ، پس، شیربها(باشلوق) ومِهریه چقدر باشد ؟؟؟
    کدخدا یوسف گفت:
    شیربها که مربوط به نگار است واو تعیین می کند .
    علی حسین :
    پس بی زحمت نگار را صداکنید با صدا کردن نگار،
    نگار به جمع مردان پیوست ودر گوشه ای نشست .
    وپس از استماع سخنان علی حسین، کدخدا یوسف ونگار ودو پسرش که تا آن لحظه فقط شنونده بودند جهت شور ومشورت از اتاق بیرون رفتند وپس از تبادل نظر به اتاق بر گشتند وآنگاه کدخدا یوسف گفت :.باشلوق پانصد تومان .
    مبلغ بسیار بالا بود.!!!!!
    دهان همه از تعجب باز شد!!!!!
    عده ای پا در میانی کرده واز او خواستند تا مبلغ را پایین بیاورد ، اَدِلّه ها وسخنان کارگر شد ودر نهایت به یکصد وپنجاه تومان تمام وتوافق شد
    وفرستادن صلوات بیانگر قبولی مبلغ از سوی دو طرف بود..
    اینک نوبت مِهریه بود .
    کدخدا اعلام کرد؛
    پانصد تومان پول وپنج من پوست نازک پیاز ودو مَن پَرِ ( بال مگس) ویک باغ پنجاه درختی!!!
    چانه زنی ها شروع شد واز کدخدا ونگار وپسرانش خواستند تا تخفیفی داده شود که صادق هم از عهده پرداختش برآید ..کدخدا یوسف گفت :
    هِی ، حالا که مهریه داده وکی مهریه گرفته؟؟
    این یه رسم است .
    یکی از کدخدایان حاضر در جلسه گفت:
    پشتوانه یک زندگی شیرین زوجین، فقط یک توافق اخلاقی است امید وارم که این توافق بین آنها باشد .
    سید مرتصی که تا آن لحظه زبانی نرانده بود، گفت :
    کدخدا باید مقدار مِهریه هم طوری باشد که خدا خوشش بیاد ، بابا خیلی زیاده .
    من می خواهم حرفی بزنم انشالله که مورد قبولتان قرار بگیرد وآنگاه همه چشم به دهان سید مرتضی دوختند .
    سید گفت: با اجازه شما وآقایان من مقدار ارائه شده را نصف می کنم ، دوست وپنجاه تومان پول و
    دومن ونیم پوست پیاز ویک من هم پَرِ مگس، باغ هم اشکال نداره اگر کمتر باشد بهتر است .
    با فرستادن صلوات به تصویب رسید وآنگاه سید مرتضی از داخل قولُقی که همراهش بود دوات جوهری وکاغذ ، وقلم نِیِ خود را بیرون آورد وعینک بادمی شکل خود را که یکی از دسته های آن نیز شکسته بود وبا بند قندی به دور گوش خودش پیچاند ،شروع به نوشتن عقد نامه کرد
    قلم نِیِ خود را در دوات مکعب مستطیل شکلی که پُر از جوهر مِشکی بود فرو بُرد وآنگاه بر روی ورقه کاغذ سفیدی که بر پشت یک سینی چای خوری گذاشته بود چنین نوشت.
    بدینوسیله قَلَمی می گردد.
    بسم الله الرحمن والرحیم.
    الحمدلله الَذی اَحَل النِکاح وحَرَّم اَلزَّنا وسَّفاح.
    قال رسول الله(ص):
    اَلنِکاحُ سنتی فَمَن رغب من سُنَتی فَلَیس مِنی.
    واقع گردید در بهترین ساعت از ساعات سعد ونیکو ترین یوم از ایام الهی،عقد مبارکه دائم عالی جاه، عالی شان، نیکو خصال،
    الزوج صادق صفری ،خَلفُ الصِدق غلامرضا وماه بی بی . اهل وساکن دِهنو،با الزوجه دوشیزه بالغه باکره ، عاقله صالحه ،صدف کریمی بنت عالی مقام والا مکان یوسف ونگار اهل وساکن محمد آباد،
    که با حضورعنبر آسا،وآسمان ساحت بزرگان وریش سفیدان طایفه وفامیل .
    الصداق المهر المعلوم ، یک جلد کلام الله مجید به انضمام دویست وپنجاه تومان پول رایج مملکت ، ودو من ونیم پوست نازک پیاز، ویک من پَرِ مَگَس ویک باغ پنجاه درختی معروف به باغ حِصاری، بر عهده زوج است که عندالمطالبه در وجه زوجه خود کار سازی نماید ..الوکیل الطرفین مِن جانب زوج والزوجه ،بنا به در خواست حضار مجلس از حجج اسلام ومبلغان رسالت ، شخصی که بتواند وبا قانون شریعت اسلام وشیعه اثنی عشری آشنایی کامل دارد صیغه عقد را جاری که اِذنِ صحیح از زبان طرفین در حضور جمعی به ظُهور پیوست .
    بتاریخ . پانزده شعبان المعمظم سال۱۳۶۲ هجری قمری.

    کاتب الحروف ؛
    الاحقر سید مرتضی موسوی نژاد.
    امضاء زوج. امضاء زوجه.
    صادق که در جلسه مردان حضور داشت امضاء نمود وبرادر صدف عقد نامه را گرفت وبنا به دستور سید مرتضی برای امضاء صدف به اتاق زنان رفت وصدف در جلو نام خود ضرب انگشت نمود .
    باز زنان ودختران کِل کشیدند ونگار وماه بی بی شیرینی بر سر صدف ریختند.
    امضاء وضرب انگشت صادق وصدف زینت بخش عقد نامه گردید
    وبقیه حضار که در زیر برگه ضرب انگشت وامضاهای کج ومعوج ویکی دو نفر هم مُهر بر کاغذ زدند .
    بشقابهای پُراز شیرینی با کاغذ وبدون‌کاغذ، مخلوط با پیکَک ، وکُنجِد وگندم بِرِشته، و نان شیرین وبادام وگردوهای مغز شده همراه با مویز وکشمش در جلو میهمانان زن ومرد ردیف شدند ..
    آنگاه ماه بی بی رو به نگار کرد وگفت :
    زن کدخدا ، اگر اجازه بفرمایید مِن بابِ نشانه صدف را شال وانگشتر کنیم .
    نگار هم خنده ای که بیانگر خوشحالیش بود گفت :
    بفرمایید خود صاحب اجازه هستید .
    ماه بی بی دستمال سرش را جلو کشید وکلید صندوقچه اش که در انتهای دستمالش گِره زده بود را از پَرِ دستمال باز کرد وکلید را در قفل چرخاند ودر جعبه را باز کرد .
    همه چشم به جعبه دوخته بودند تا از محتوای آن با خبر شوند .
    ماه بی بی اول یک انگشتری که یاقوت سرخ بزرگی بر نگین آن می درخشید وزن بالایی را هم داشت از داخل جعبه بیرون وبا کِل ودست زدن دختران وزنان به انگشت صدف کرد . وسپس یگ گردنبندی که حماهرانه وبه زیبایی قشنگی مهره های مثلثی به رنگهای قرمز وفیروزه وسبز یک در میان اشرفیها را در بر گرفته بودند وبلندی گردن بند تاشکم صدف می رسید را بر گردن صدف آویخت . این گردنبند انگار آلبومی از سلسله قاجار را به خود داشت اشرفیهایی در اندازه وقیمتهای مختلفی با ریش وبدون ریش ، با سبیل وبدون سبیل با نام وتمثال فتحعلی شاه ، وناصرالدین شاه ومظفرالدین شاه واحمد شاه با گوشه های گنُبَدی شکل بر گردنبند می درخشید .
    کلاه زنانه ای که او را( کلاهچه) می گفتند که دور تا دور ان را سکه های نقره وطلا آویز بود بر سر صدف در زیر چارقد ودستمالش قرار گرفت .
    النگوهای درخشان که چشم زنان ودختران را خیره کرده بود .فاصله مچ دست تا آرنج صدف را پُر کرد.
    زنان آواز خواندند بعضی از دختران دستمال بدست رقصیدند.
    پس از انجام این مراسم . کدخدا یوسف رو به کدخدا غلامرضا نمود وگفت :
    کدخدا، گرچه من برای هفته آینده وعده عروسی را داده ام، امامن برای هفته آینده آمادگی عروسی را نداریم باید شما صبر کنید . ِغلامرضا وحشتی کرد وگفت :

    ادامه دارد … ( در روزهای آینده همین پست به روز رسانی می شود)

    نویسنده: کرم جعفری باغنویی

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *