×
×

داستان پازَنِ بَرقعَلی

  • کد نوشته: 27615
  • احسان قرقانی
  • ۲۲ خرداد
  • ۰
  • نویسنده: کرم جعفری باغنویی بیش ازنیم قرن بلکه کمی بیشتربه عقب بر می گردیم و درسالهایی که آسمان بر زمین بغض کرده بود وزمین در تمنای باران در حسرت، چاک چاک شده بود و درختان پوست ترکانده بودند وسر خم کرده وبرگ ریخته بودند!!!! روستای باغنو در ظلمت دهشتی بسر می برد. در اولین ساعت […]

    داستان پازَنِ  بَرقعَلی
  • نویسنده: کرم جعفری باغنویی

    بیش ازنیم قرن بلکه کمی بیشتربه عقب بر می گردیم و درسالهایی که آسمان بر زمین بغض کرده بود وزمین در تمنای باران در حسرت، چاک چاک شده بود و درختان پوست ترکانده بودند وسر خم کرده وبرگ ریخته بودند!!!!
    روستای باغنو در ظلمت دهشتی بسر می برد.
    در اولین ساعت یک شب سرد وسیاه زمستانی، اجاق خانه سید محمد که در وسط راهرو ورودی <سه دَری> سفید کاری شده روشن بود ودر سه طرف اجاق، سه نمد رنگی بروجنی پهن بود و آتشی رقص کنان هیزمهای خُشک کُنار ولیمو را می سوزاند وگرمایش شعاع زیادی را در بر گرفته بود وگاهی چنان گرمایش زانوی وصورت نفرات چهار زانو نشسته به دور اجاق را می سوزاند، که آنها رابه عقب نشینی وا می داشت .!!!!!
    مردم دهکده دست از کار روزانه کشید ه بودند وچند نفری در خانه سید در کنار اجاق جمع شده وبه صحبت روز وگذشته ها لب به تعریف گشوده بودند .
    آن زمان نبود وسایل سر گرم کننده ای چون تلوزیون ، رادیو ، تیوی گیم ، آتاری ، وبرنامه هایی دیگر وجرایدی یا نبود ویا هنوز پا به روستا نگذاشته بود .
    قصه های پدر بُزرگها ومادر بُزرگها بهترین سر گرمی آن نسل بود وتعریف از کار روزانه وخرج ودخل زندگی صحبتهای دور اجاق بود.
    گاهی هم فَرَج ، نوازنده نی، هم نی را به کُنج لَبَش می چسپاند ونفسهای ورزیده اش را در نیِ هفت بند خود می دَمید واحساس شنوندگانش را بر می انگیخت .!!!! گُرگعَلی هم با صدای رسا وآواز گیرایش آهنگ نی را همراهی می کرد .
    نوای نیِ فَرَج و وصدای آوازگُرگعَلی، سر وگردن شنوندگان را به راست وچپ می چرخاند .
    عده ای هم با گفتن هُوم، هُوم، یا های هِم های هِم ، نشان از مسروری وکِیف کردن را ابراز می داشتند .
    در آن شب تعدادی که به دور اجاق جمع بودند به نُه نفر می رسید ، در میان این نُه نفر، یک مهمان غریبی توجه بقیه را جلب کرده بود.
    وآن هم کسی نبود جز <بَرقعَلی>،
    بَرقعَلی از عشایر کوچرویی بود که قشلاقشان در همین منطقه وییلاقشان در حوالی سمیرم اصفهان بود.
    ورود مهمان تازه وارد، احترام به رسم مهمانداری میزبان وبقیه را بر آن داشته بود که بیشتر به تعریفهای او گوش دهند واز تازه ها داستانهای نو بشنوند.
    بَرقعَلی داستان فروش پازَنَش را به زبان فارسی به تعریف کشیده بود. چون مستمعین فارس زبان بودند بالاجبار باید فارسی صحبت کند.
    گویش فارسی آن هم در داستانی نسبتاً طویل برای او کار آسانی نبود!!!! گاهی کلمات تُرکی جای کلمات فارسی را می گرفت وگاهی جای فعل وفاعل ومفعول عوض وبدل می گشت!!!داستان آمیخته ای از تُرکی فارسی بود .
    اما هرچه بود شیرین بود.و سرگذشت یک معامله رابیانگر بود .همه ساکت بودند وشش دانگ حواسشان به تعریف بَرقعَلی معطوف بود.
    زوزه باد نسبتاً سردی، هم گوشها را از شنیدن باز داشته بود وهم همه را به داخل اتاق دربسته به دور اجاق رانده بود.
    صدای تِق تِق دَرِ حیاط، که چندین بار به صدا در آمده بود خبر از ورود میهمانی را می داد .《بوین آق》 سگ خانه با پارسهای پی درپی خود در حیاط، وپشت در، اهل خانه را خبر دار کرد .
    مشدی میرزا گوش خواباند وگفت :
    های در می زنند . بلند شد وبه طَرفِ درِ حیاط رفت ودر وسط حیاط که رسید با صدایی بلند گفت :
    کیه؟؟
    کیستی؟؟
    صدای پارس سگ وزوزه باد وبسته بودنِ دَر، مانع از شنیدن صدای کوبنده در بود .
    مشدی میرزا به پشت در رسید وبار دیگر گفته هایش را تکرار کرد واین بار از پشت دَر، این را شنید .
    منم.
    اُوسا اِبرام.

    _ قسمت دوم

    مشدی میرزا در را به روی پاشنه چرخاند واوسا اِبرام وارد شد .
    او، استاد ابراهیم بود که به گویش محلی او را اوسا اِبرام می گفتند.
    هوای سرد ووزش باد او را به لرزه انداخته بود !!!!
    دندانهایش به هم می خورد ، صدایش شنیده می شد.
    در وسط چِلّهِ زمستان لباسش تابستانه بود!!!!
    کُت مندرس وصله داری نیم تنه بالایش را به زحمت پوشانده بود ودکمه های چفت آن به هم نمی رسید.!!!!!
    پیراهن رنگ رو رفته وبدن نمایی در زیر کُتش پوشیده وزیر شلوار راه راهی که برسر دوزانوهایش وصله غیر همرنگی بودوتا ساق پایش را بیشتر پوشش نداده بود،پوشیده ومِلکیِ پیش پَنجه خورده ای به پایش بود.
    کلاه دو گوش نَمَدیِ نُخودی رَنگی، که در لبه های آن دو سه چاک ودر اطراف لَبه کُلاه خَطی سیاه رنگ از چِرک وعَرق نمایان بود ونشان از کُهنه گی را داشت بر سر داشت.
    شکم بزرگ وسینه ستبر ومُچ پَهن واستخوانی، وچین خوردگی گوشت زیر غَب غَب(گَلو) نشان از تنومندی وچاقی او بود .
    کیفِ نیمه کهنه ای که در کنار زیپ ودستگیره آن چند بار با نخ وسوزن پارگیهایش را دست دوز کرده بود و وسایل آرایشگریش را در آن داشت در دستش بود .
    او سلمانی منطقه بود وکار آرایش مردان وپسران را عهده دار بود.
    دندانه های ماشین دستی سر تراشیش ،کُند بود وگاهی گاز می گرفت وموی از سر مردم می کَند واشک از چشمان اصلاح شونده جاری می کرد!!!!! او فارس زبان بود اما بر زبان ترکی چنان مسلط بود که از زبان مادری ترک زبانان راحت تر وفصیح تر صحبت می کرد .
    ساکنان منطقه بلوک افزر زندگی ورسم ورسوماتشان با ترک زبانان گره خورده بود طوری که تُرکها فارس، وفارسها تُرک بودند وتشخیص در گویششان مشکل بود. در پایان سال مواجبی بابت کارش دریافت می کرد .
    این دستمزد یا به صورت نقدی بود ویا اجناسی از قبیل گندم .جو. برنج . خرما . وحبوبات و….بود.
    <اوسا ابرام > شوخ طبع وبذله گو بود .کلامش شیرین وبه راحتی به دل می نشست.!!!
    هر جا بود محفل را گرم وشادی بخش بود.
    قصه های زیادی در چنته داشت وخوش تعریف بود وزبانش چرب.
    مردم او را دوست می داشتند ومحرم خانواده ها بود.
    تقریباً تمامی پسر بچه های منطقه از زیر تیغ ختنهِ او گذشته بودند .
    پا را از گلیم خود فراتر گذاشته وگاهی دست به دعا نویسی هم برده ودعاهایی در مخمل پیچیده به خواستاران دعا می داد.
    اوسا ابرام بعد از گفتن با صدای بلند یا الله ویاالله وارد <سه دَری> شد وجمع حاضر به احترامش از جای بر خاستند واو را در کنار اجاق جای دادند تا سرمایش را با گرما اجاق از تن بد آورد.حال واحوال واحوالپرسیها به پایان رسید
    اوسا ابرام خود را به اجاق نزدیک ونزدیکتر کرد و سینه را به گرمای اجاق سپرد وبا دستش هیزمهای داخل اجاق را جابجا کرد وپس از اینکه کمی گرم شد از جیب بغل کُتش یک جعبه سیگار بیضی سفید رنگ پنجاه تایی را بیرون اورد ونخی از آن را بر چوپ سیگار قهوه ای رنگ دوده گرفته اش زد وبا چُلوس(هیزم نیمه سوز) اجاق آن را آتش زد وپک ملحی زد وابری از دود به هوا فرستاد.
    سید محمد فنجان چای کَمَر باریکی که در سینی بود را از چای تازه دم کشیده ای که در یک قوری گَنگویی گُلداری که در کنار اُجاق بود پُر کرد واوسا ابرام دوسه فنجان پشت سر هم نوش جان نمود .
    دیگر سرمایی در بدن خود حس نمی کرد.
    او پس از گرم شدن طبق عادت همیشگی خود باید تعریفها می کرد وقصه ها می گفت آدم پُر حرفی بود ودر حرف وقصه کم نمی آورد.
    بَرقعَلی داستان فروش پازَنَش را تازه شروع کرده بود وهنوز چند کلمه ای از آن داستان نگفته بود که با ورود اوسا ابرام داستانش را قطع کرده بود. اوسپس شروع به تعریف کرد وهمگان گوش به داستانش شدند.
    اوسا ابرام رقیبی برایش پیدا شده بود ودر دل بر آن بود که زود داستان برقعلی تمام شود وخود شروع نماید .
    بَرقعَلی گفت:
    هوای بهاری در قشلاق رو به گرمی گذاشت وکوچ بهاری برای رفتن به ییلاق آغاز شد .مسیر کوچ را کمتر از دو ماه می باید پیمود تا به نزدیکیهای وَنَک سمیرم اصفهان برسند.
    می گفت یک پازَن گَردن کُلُف داشتم که اگر موهای بلندی نداشت وپوشش بدنش از ریزموها بود وشاخهای بلند او حالت انحنا وبه طرف جلودبود بی شک با گوساله یا شانگُز اشتباه گرفته می شد.
    قوی بود وهیکلی وچاق . زبانزد قوم وقبیله بود.
    بیشتر خویشان وآشنایان برای ازدیاد نژادی، او را به عاریه می گرفتند وچند روزی در گله بزهایشان رها می کردند .
    صدایش از دور دورها مشخص وهمیشه دوران مستی را می گذراند .
    کوچ از افزر به طرف سرحد حرکت کرد وتا رسیدن به ییلاق می بایست از چندین شهر وبلوک وروستا بگذرد.
    مشدی طمراس که دارای گله ای سنگین بود مشتری وخریدارش شد.
    بر سر قیمت صلاح نرفتیم وکوچ ما منطقه افزر را پشت سر گذاشت ودر اطراف شهر قیر اتراق نمودیم . گَنجیِ قصاب یکی از قصبان بنام قیر، آمد وپس از چونه وچرا، معامله نشد. وکوچ به حرکت در آمد ودر گردنه معروف هایقر با کوچ کشکولیها تداخل پیدا کردیم و سر مست کرمانلی، مشتری پازن شد وبعلت نقد نبودن وجه معامله بر هم خورد وپس از یک روز در کنار روستای تیدشت(جایدشت) چادر بر افراشتیم ودوستان روستاییمان به دیدارمان آمدند واوسا بالاخان نی چی ،هم با یک قصاب محل به چادر ما وارد شد وپس از دیدن پازن واند وزن کردن با دست، مشتری سمجی شد وبر سر قیمت به توافق نرسیدیم .
    احشام پس از توقف یک روزه در کنار تیدشت، فردایش کوچ را براه انداخت ودر نزدیکیهای باغشاه فیروز آباد توقف کردیم بیشتر خریداران کَشک وپَشم وقصابها رو به سوی چادرمان گذاشتند واین کار همیشگی آنان بود و ماهم محصولاتمان را بیشتر در حاشیه شهرها توسط دلالان یا چوبداران وخریداران به فروش می رساندیم .
    شاه حسین چوبدار، با دو نفر که چوب ارژنی خوبی هم در دست داشتند با کیسه ای پُر از پول که به دور کمرش در زیر کُتش بسته بود آمد وپازن را از نزدیک دید ومشتری شد، اما آن قیمتی که در نظر داشتم نخریدند وبار دیگر کوچ راه خودش را پی گرفت تا به بلوک خواجه ای رسیدیم .
    در حین صحبتِ بَرقعَلی بارها اوسا ابرام خواست حرفش را قطع کند وتعریفش را شروع کند، اما می دید که هنوز تعریف بَرقعَلی به پایان نرسیده است واوسا ابرام خود خوری می کرد وکم کم عصابانیت او اوج می گرفت .
    در بلوک خواجه ای، هم حاجی نوروز ابراهیم آبادی آمد وباز هر چه اصرار کرد بر سر قیمت صلاح نرفتیم .
    بَرقعَلی در هنگام تعریف حتی مژه هایش را بر هم نمی زد که نکند رشته کلام از دستش خارج شود وتعریفش نا تمام ماند . در همین حین احساس تشنگی کرد وآب طلب نمود.
    لیوان رویی پُر از ابی بدستش دادند تا لب به لیوان گذاشت موقعیت خوبی بود که اوسا ابرام تعریفهایش را شروع کند .
    اما وی متوجه شد وچون لیوان به دهان داشت نمی توانست حرفی زند واظهار نماید که تعریفش نا تمام است با تکان دادن پایش وهُوم هُوم کنان نشان داد که تعریفش ناتمام است وابرام را از تعریف کردن بر هذر داشت .
    خشم اوسا ابرام بیشتر شد واو پس از نوشیدن آب وصاف کردن سینه خود، دنباله تعریفش را شروع کرد وکوچشان را تا روستای زنجیران برد .
    عباسقلی زنجیرانی که خانه گِلیش در شرقی ترین قسمت روستا بود به دیدارشان آمد ویک دل ته صد دل عاشق پازَن بَرقعَلی شد وبر سر قیمت آن به کم وزیاد پرداختند .
    اوسا ابرام خوشحال شد که پازن را می فروشد وقال قضیه را می کند وزمینه برای تعاریفش آزاد می شود اما در کمال نا باوری باعباسقلی هم توافقی حاصل نشد وکوچ براه افتاد تا در کنار شهر کوار اتراق نمایند .
    عده ای از شنوندگان خسته وعده ای مشتاق آخر داستان بودند تا ببینند پازن نصیب کی می گردد وچگونه به فروش می رسد.
    ناراحت تر از همه اوسا ابرام بود . داشت کُفرَش بالا می آمد وتابش را از دست می داد!!!!! کوچ پس از گذر از گرده موک وکوه خِرسَکی وارد جلکه کوار شد ودر چند صد متری شهر کوار دیرک چادرها چادر را بر افراشت.

    قسمت سوم

    _ در نزدیکی گردنه باباحاجی(روستای ساختمان) توقفی داشتیم وشبی را گذراندیم . سَگهای نگهبان گَلّه، تا طلوع صبح یک لحظه نخوابیدند وبا پاسهای متوالی و تعقیب وگریز، مانع از ورود دزدان به گَلّه شدند.!!!!!
    شب پر مخاطره ای را به پایان رسانده وفردا
    صبح ،همگام با طلوع ستاره سحری، اسباب کوچ را بر پشت چارپایان تَنگ وبَند کرده ویورد را ترک وپس از یک روز کوچِ بدون توقف، به بالای کُشنِ شیراز که معروف به (شیراز بُرنِه) بود رسیدیم وآن شب در هوای ریز گردهای کارخانه سیمان شیراز، بسر بردیم.
    دست فروشان ودوره گردان شهر بساط شیرینی وحلوا در راه ایل گسترده بودند کَشک وپَشم دادیم ودلی از عزا در آوردیم .به شهر رفتیم وبا پول کمی که داشتیم مایحتاجمان را خریدیم وچوبداران وقصابانِ شهری، به سوی چادرهای ما سرازیر شدند. مَمَدعلی قصاب، وخُردِل چوبدار، در بین گَلّه ما، پازَن را انتخاب کردند ، پازنِ من پازنی بود که چشم چوبدار وقصاب را خیره ودلشان را می ربود، شاخهای او از حالت کمانی گذشته ودر یک نقطه با هم مُماس ،وبازبه صورت کمانی وپرانتزی اُبهتی را به سر ورویش داده بودند ، سُمَّش در بُزرگی وپَهنی با سُمِ گاو تفاوت چندانی نداشت شاید هم برابری می کرد .!!!!!
    می شد بر پُشت او شَلّه (آبکش) گذاشت وآب آورد.!!!!!! باز بر سر قیمت صلاح نرفتیم!! قیمتی بر روی آن گذاشتند که بُز هم در برابرش شرمنده بود .
    از آنها اصرار واز من انکار .
    چوبدار وقصاب دست از پا درازتر چوب به دوش راهی شهر شدند!!!!! وماهم پس از دو روز توقف در دماغه (شیراز بُرنه) وسایلمان را
    بر پُشتِ الاغهاوشترها بستیم وراه درپیش را، پیش گرفتیم .
    اوسا ابرام ناراحت بود تا می آمد لَب به سخن گُشاید بَرقعلی اَمانش نمی داد زمان را از او می گرفت و صحبتش راادامه می داد .او یکه گویِ میدان صحبت بود وحوصله ها را کم کرده بود!!!!! هنوز از فروش خبری نبود!!!!!
    کم کم نَفَسهایِ اوسا ابرام به تُندی دَم وباز دَم می کرد وقلبش به تپش افتاده بود بالا وپایین شدن پیرهنش گویای ضربان تُندِ قلبش بودورنگ چهره اش عوض می شد!!!!!!
    از تغییر رنگ چهره وصدای نَفَسش ،آشکار بود که عصبانیت او به اوج می رسد!!!! واز اینکه نمی تواند حرف بزند ناراحت است . عُقده کرده بود .
    عده ای این موضوع را فهمیده بودند ودر انتظار واکُنِشِ اوسا ابرام بودند. چون داستان شیرین به نظر می رسید به ادامه گوش دادن آن مشتاق بودند تا سر نوشت پازَن به کجا ختم واین تُحفه بَرقعلی شامل چه کسی می شود.از هیچ کس صدایی بلند نمی شد تنها قلیان بیچاره بود که با صدای قُل قُل خود اجازه داشت که ایجاد صدا کند .
    قلیان بین چند نفر از آنها دست بدست می شد وپنجمین سر تنباکوی سوخته را خالی واز تنباکو تازه نم کرده و اَخگر(غرونگ) سرخ پرشده بود.
    کوچ مسیرهای گذر را از کِنارِ روستای قَلات وگردنه بیضا وتَنگِ خیاره بیضا گذشت ودر دشت سر سبز بیضا سیه چادرها دیرک افراشتند وگله های گوسفند در دشت سر سبز به چرا مشغول وشب هم در تنگاتنگ هم در گوشه ای حلقه زده وسگها به نگهبانی وصاحبانش به شب بیداری ماندند، چون امکان دستبرد در این مکان دور از انتظار نبود.
    حدسشان درست بود وتجربه کافی از محلها داشتند .نیمه شب سگها با پاسهای پی در پی ، خبر از خطر ی می دادند ونهایتا با دزدان شبانه، درگیر وبوین آق ،بال چُقه دزدی را پاره ونیش تیزش در پای دزدی دیگر فرو کرده بوده ودر این درگیری تَن به تَن، ششپر دزدی پوزه بوین آق را در هم شکسته بود وخون از سَر وروی بوین آق سرازیر گشته ولی باز موفق به بردن چند راس بُز ومیش شده بودند که خوشبختاته پازن کذایی جزء به سرقت رفتگان نبود .
    از اینکه دزدان نتوانسته بودند پازَنِ برقعلی را ببرند تا قال قضیه کنده شود وسخن به سر آید اوسا ابرام ناراحت بود ‌.!!!!!
    بَرقعلی ادامه داد که فردا کوچ بار کرد وتمامی مسیرها را پیمودیم ازگردنه تنگ تیر ،بیضا گذشتیم مشتریانی هم در این فاصله آمدند وبه توافق نرسیدیم!!!!
    ازبلوکات وشهرها وروستاها گذشتیم وخریداران ومشتریان زیادی دست بر پشت پازن کشیدند ودست همتشان برای قیمت گذاری سبک بود وصلاح نرفتیم تا اینکه کوچ به سمیرم رسید وباز قصابان ودلالان وچوبداران ودوستان سمیرمیمان احمد افشاری وملک حسین پیر مرادیان، بر چادرمان سلام کردند وخریدار پازن شدند ‌ در اینجا اوسا ابرام به زبان آمد وحرفش را قطع کرد وگفت:
    مشدی بَرقعَلی، خوب مشتری های اومده تُرا خدا بفروش عاجز می شی ها!!
    اما بَرقعَلی گوشش بدهکار این حرفها نبود وبا این خریداران هم به توافق نرسیند وراهی ییلاق خود در (وَنَک) شدند واین روال به مدت سه چهار ماه گذشت ودر این مدت طولانی هم همای بخت بر دوش هیچ مشتری ننشست!!!! هوای ییلاق رو به سردی گذاشت وکوچ پاییزی شروع شد .
    مسیر رفته را منزل به منزل باز آمدند وباز مشتریان وخریداران به سراغشان رفتند وباز به توافق نرسیدند .
    حوصله همه سر رفته بود واز همه بیشتر اوسا اِبرام بی تابی می کرد تا کنون در هیچ جلسه ای اینقدر ساکت ننشسته بود!!!!! داشت حالش بَد می شد وبرقعلی هم به سرعت راه سرا زیری قشلاق، را در پیش گرفته وبا مشتریان به چانه زنی پرداخته بود باز از کنار شهر ها وبیضا وشیراز وکوار وزنجیران وبلوک خواجه ای وباز همان مشتریان کذایی .
    عدم توافق قیمت باعث شده بود که پازن گاو نمای برقعلی جلو تر از تمامی گله در صف اول حرکت کند ودر بر گشت مدال برتری هم به گردن آویخته وزنگی بزرگ زرد رنگ برنجی، گردن او را زینت داده بود وبا هر قدمی وهر تکان گردنی، زنگ به صدا در می آمد وصدایش تا دور دستها می رفت.
    زائرحسین که چند سالی دُچار آسم شده بود وتَنگی نَفَسَش او را به سُرفه های شدید ومتوالی وا می داشت ، دود اُجاق وقلیان باز سینه وگلویش را تحریک کرد وسرفه های شدید وپُشتِ سر هَمَش، باعث شد که از چشمهایش آب سرازیر شود وچُروکی در پیشانی و خطوطی در صورت ورنگی سیاه چهره اش را دگر گون وسکوت جلسه را بر هم زند وسخنان برقعلی قطع گردد.
    در اینجااوسا ابرام فُرصَت را غَنیمت شُمُرد وسینه را صاف کرد وبلند گفت :
    می گَم هااااااا،
    طوری بلند گفت که صدایش تا کوچه بغل رفت ، بچه کوچک سید محمد که در اتاق بغلی خوابیده بود وحشت زده از خواب پَردید وجیغ کَشان خود را به دامن مادر انداخت..مرغ گُل باقلایی که در روی چوبی بلند ودراز خوابیده (شُمه) گرفته بود با قد قوتاز خود از جا پرید ودگر مرغان وجوجه ها را به وحشت انداخت ،سگ خانه هم چند واق واق پشت سر هم سر داد . اگر در جمع حاضر کسی هم به چرتی رفته بود چنان از چرت پرید که تا دو روز خواب از چشمش گریزان گشت.اَما بَرقعَلی با گفتن هَیه جان، دنباله صحبتش را از سر گرفت واین بار هم اوسا ابرام ناکام ماند.

    قسمت چهارم
    _ خَشمِ اُوسا اِبرام هر لحظه بیشتر می گشت وحوصله اش کمتر!!!!!
    چنین وقت طلایی در جمع این افراد وکِنارِ اُجاق وشب دراز وحرفهای زیاد وتعریفهای شکار، برای اوسا ابرام موقعیت بسیار مناسبی بود. اما وجود بَرقعَلی وپازَنِ بی نظیرش، این زمینه را از اوسا ابرام سلب کرده بود .
    کتری سیاه پُر از آب چندین باربه روی اجاق رفت و پُر وخالی شد وقوری گنگویی چند بار چای نو به خود دم کشاند، قلیان سفالی با نی ونیاب دار رنگی، چندین بار سر خود را پُر از تنباکوی نم کرده تازه کرد وقصه بَرقعَلی به پایان نرسید .!!!!
    بَرقعَلی کلاه دوگوشش را با دست چپش از سرش گرفت وبا دست راست چند بار سرش را خاراند وباز کلاهش را بر سر گذاشت وجلو عقب کرد وگفت:
    پس از اینکه از روستای خواجه ای بار کردیم وارد تنگاب فیروز آبادشدیم ودر کنار آرامگاه شهدا گذشتیم این آرامگاه مربوط به کشته شدگان دهه های سال ۱۳۴۰بود که در درگیری بین نیروهای ژاندارمری ومسیح بلوردی ودشتی گله زن رخ داد وتعداد یازده نفراز نیروهای دولتی کشته شدند ومن در آن زمان جوانی بودم بزن وبهادر ….که یک مرتبه اوسا ابرام با عصبانیت گفت:
    این در گیری هم مربوط به پازن است؟
    برقعلی گفت خیر ومی خواست از درگیری نظامیان وقشقاییها با ژاندارمری وکشته شدن مهندس ملک عابدی هم توضیح دهد که با اعتراض اوسا ابرام روبرو شد وگفت:
    ول کن تُرا خدا تَکلیف پازَن را روشن کن می خواهم تعریفی بکنم .
    واو هم از موضوع در گیری چشم پوشاند ودنباله صحبت کوچش گرفت ادامه داد که از تنگاب گذشتیم ودر بالای (تل حاجی) فیروز آباد اتراق نمودیم خویشان شهر نشینمان به دیدنمان آمدند وباز قصابان وچوبداران راهی چادرمان شدند واینک پازَن قوی تر ورشید تر وچاق تر شده بود ویکه تاز گله بود و قیمتش هم بالاتر رفته بود!!!!
    ..باز قیمتها وچانه ها وزیاد کم ها شروع شد ومعامله ای صورت نگرفت کسی را توان خرید پازن نبود .
    مشتریها در آروزی خرید، وپازن هم سر مست از از هوای فصلی، سر در هوا بین گله می چرخید وبا صدای بلندخود مستیش را گویا بود.
    پس از توقف دو روزه در فیروز آباد میخهای چادرها را کنده وباز کوچ براه افتاد واز نزدیکیهای تیدشت(جایدشت) گذشتیم در نزدیکی (دو قلاتو) چادر بر افراشتیم .
    عسکر قصاب ودولیخان چوبدار، پای به چادرمان گذاشتند وخریدار پازن شدند .باز از توانشان خارج بود ومعامله انحام نشد!!!!
    هوای سرد ونوشیدن چای پشت سر هم، وزمان طولانی نشستن باعث شده بود که افراد دور اجاق نشسته در منزل سید محمد که مستمع تعریف برقعلی بودند یکی پس از دیگری بر اثر فشار کلیه ومثانه راهی دستشویی شوند وخود را راحت نمایند .
    اوسا ابرام در بین صحبتهای بَرقعَلی سه چهار بار دستسویی را اشغال کرد وپازن سر انجامی نیافت.
    خودِ بَرقعَلی هم از فشار مثانه به خود می پیجید وگاه باتکان دادن پا وجابه جا شدن وکج وراست کردن خود، تحمل می کرد که مبادا تَرک کردن جمع ودست شویی، فرصتش را از دست بدهد وکلام را بدست اوسا ابرام یا دیگران سپارد .
    زجر فشار می کشید وکلامش را قطع نمی کرد!!!!
    تعریف را بر زجر ترجیح می داد واز چای قلیان مانده بود وتنها استراحتش لحظه ای بود که سیگار را به چوب سیگارش می زد وپک می زد .
    کوچ باز اسباب سفر پیچید واز دوقلاتو به سمت هایقر حرکت کرد ودر غروبی که سایه کوه بلند هایقر بر روستای عربان سایه افکنده بود در سیصد متری روستا بار انداختند وشبی را به صبح گذراندند در اینجا کسی به سراغ پازن نیامد!!!
    زیرا توان خریدش را نداشتند .
    همراه با طلوع ستاره سحری، خورجینها وجوالهارا بر پشت چار پایان تَنگ وبَند شد و کوچ به راه اُفتاد .
    زار حسین ، مشدی میرزا ، سید محمد ، فَرَج ، گُرگعَلی ،او سا ابرام، همگی بی حوصله شده بودند وتاب وتوانشان به تاق رسیده بود.
    که بَرقعَلی گفت: به پای گردنه معروف (هایقِر) رسیدیم.
    هایقِر تقریباّ می شود مرز گرمسیر وسردسیر را به حساب آورد.
    واز راه مال رو وصعب العبور هایقِر بالا زریم.
    تا در آنطرف هایقر در قسمت گرمسیر اتراق کنیم .
    در اینجا بود که اوسا اِبرام که چهار زانو نشسته بود ،خیزی بر داشت وبه صورت نیم خیز بر روی دو رانو قرار گرفت چهره اش افروخته واز دو طرف لَبش کِفی سفید بیرون زده وچینهای در پیشانیش نشان از عصبانیتش بود وبا دست که مشت کرده بود با صدای بلند ونهیب خطاب به برقعلی گفت:
    مردکه پدَر سَگ، اگر پاهات را از هایقر این بر گذاشتی توی دهن بابات ..‌.‌
    وقلمات خُرد می کنم .
    این چه وضعیه !!
    پنج تومان کم وزیاد کن بفروش ،
    مردم می خواهند حرف بزنند .
    یه پازن از گرمسیر بردی سرحد وصدتا مشتری وچوبدار اومده نفروختی دوباره می خواهی بیاری گرمسیر .؟؟؟
    می فروشی یا دهنت خرد کنم .!!!
    برقعلی همانند بَرق از جای پرید چون بَبری غُرِش کُنان ،دشنامش را پس داد وگفت مردکه مُشتَری خوب نیست .
    یکی اوسا اِبرام ویکی بَرقعَلی گفت .
    بگو مگوهابالا گرفت وفحشها دشنامها به باریدن گرفت!!! برقعلی چُلُوسی(هیزم نیمه سوزی) را از اُچاق بیرون کشید وبا قسمت آتشینش بر گَردن اوسااِبرام زد که فریادش را به عرش بُرد .
    اوسا ابرام که هیکلی تنومند داشت با یک خیز اورا زیر دست وپا ولگد خود گرفت، دعوا نه آن چنان ساده بود که بقیه بتوانند آنها را از هم جدا نمایند .
    پاهای برقعلی به وسط اجاق رفت وآتش واَخگر وغُرونگ به اطراف پخش شد .
    سینی چای زیر پا ها گرفتار شده بود وکج وکوله شده بود.
    استکانها شکست آب شکسته سفال قلیان هم نتوانست آتش را خاموش کند .
    کتری در هم مچاله شد . قوری بار دیگر هر تکه اش به اطراف پخش شد وبوی تِرز نمدی که با غرونگ می سوخت فضا را پُر کرده بود .
    سرانجام پس از چندزد وکُت، آرامش به جمع برگشت وپس از قار وقورهای سید محمد وبقیه، به این دَر گیریِ تن به تن، پایان داده شد.
    مُداوایِ زخمیها شروع شد، از داخل یَخدونِ قدیمی، شیشه میر کورکروم آوردند بر زخمها پاشیدند وخطوط قرمزی از میرکرکوروم گردن وصورت ودست طرف منازعه را رنگین نمود .
    همه ناراحت واز همه ناراحت تر فَرج بود که پای بُزرگ و وَزنِ سنگینِ اوسا ابرام، نی هفت بندش را شکسته بود .
    کُت مُندَرِسِ مشدی میرزا وپیراهن بُشور زار حسین، چند جای ان را غرونگها سوراخ کرده بودند .
    شب می رفت که به صبح نزدیک شود ونه پازنی فروش رفت ونه اوسا ابرامی حرف زد .
    زخمها نشانگر، آن شب پر ماجرا بودند.

    پایان… .

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *