×
×

اردیبهشت سالهای دور

  • کد نوشته: 27532
  • احسان قرقانی
  • ۳۰ اردیبهشت
  • ۱ دیدگاه
  • مارال صیادنیا | این روزها چقدر سریع از پی یکدیگر میروند … چه عجله ای دارند برای رسیدن به انتهای قصه و چه شتابزده هستند برای رسیدن به فردا اما هرچقدر هم که شتابزده باشند محال است که خاطرات شیرین راکه در جای جای وجودم رخنه کرده اند را محو کند. خاطرات اردیبهشت سالهای بسیار […]

    اردیبهشت سالهای دور
  • مارال صیادنیا | این روزها چقدر سریع از پی یکدیگر میروند …
    چه عجله ای دارند برای رسیدن به انتهای قصه و چه شتابزده هستند برای رسیدن به فردا
    اما هرچقدر هم که شتابزده باشند محال است که خاطرات شیرین راکه در جای جای وجودم رخنه کرده اند را محو کند.
    خاطرات اردیبهشت سالهای بسیار دور
    سالهایی که درگیر این آجر و ساختمانهای فولادین، ساختمانهایی کهانگار رسالتشان تنگ کردن خلقمان است؛ نشده بودیم .
    آن زمانهایی که گردشهایمان به دشت های پر از گل نوروزی و
    بازیهایمان سوار شدن بر چوب هایی که مثلا رخش یا سمندر بودند وبا تاختن به سمت سیاه چادر ختم میشد؛شاید از جنس آجرو سنگو …نبود ولی عشق، صفا و صمیمیت آنرا بسیار استوار نگهداشته بود؛چادر را میگویم، همان خانه ای که محفل گرم و پر از رونقمان همیشهبرقرار بود.
    در بهار، هنگام بالا آمدن خورشید به قدری که دمای هوا معتدل ترشود؛ موسم آن میرسید که بره ها و بزغاله هایی را که تازه متولدشدهبودند را به دشت های پوشیده از سبزه و علف های خوشبو ببریم تا
    شور و هیجان خردسالی خود را با پریدن بر روی سنگ ها و بوته هایکوچک خار رها کنند و ما هم کنار آنها فرصت راغنیمت بشماریم و بهتماشای سبزه هایی که قطره های باران بهاری روی آن مانند الماسمیدرخشند بنشینیم؛ یا از دراز کشیدن و غلطیدن بر روی سنگریزههایی که اگر بر بدن فرو میرفتند، شیرینی غلطیدن باعث میشد که دردرا به جان بخریم.
    چه روزهای شیرینی و چه خنده های عمیقی!!!!!!
    آن زمان ها اینقدر خوردنی های رنگارنگ با اسم های عجیب و غریبامروزی که رنگ و لعاب آنها پشت ویترین مغازه ها چشمان هر رهگذریرا فریب میدهد، نبود یا اگر هم وجود داشت براحتی قابل دسترسنبود.
    ما دلخوشیمان کشک های نرم، تازه و سپیدی بودند که یواشکی بدورما دلخوشیمان کشک های نرم، تازه و سپیدی بودند که یواشکی بدوراز چشم مادر از روی آلاچیق بر میداشتیم، پشت بار خواب میخزیدیمو در گوشه دهانمان میگذاشنیم و تا ساعتی طعم بی نظیرش را در زیردندانمان حس میکردیم .
    اگر برایتان از طعم قره هایی که با طی کردن فرآیند طولانی و بعد ازیک روز جوشیدن با چاشنی عشق بدست می آمد بگویم یقیننا آلوچهو لواشک های امروزی را حتی نگاه هم نمیکردید.
    در فصل بهار بخصوص فروردین ماه بازار تره بار کوهستان حسابیشلوغ بود از انواع و اقسام سبزی های معطر کوهی (جاشیر،چویل،بنهسرخ و …) که هر کدام دنیایی عطر و طعم برای خودشان بودند.
    چه خوش شانس بودند مردمان عشایر و چادر نشین که از این بذل وبخشش کوهستان و دشت در شادباش سال نو بی بهره نبودند.
    چه زیبا و دل انگیز بود نشستن بر تپه های کوچک و نظاره گرچادرهایی شد که هر کدام با فاصله متناسب از یکدیگر در جای جایدشت و کوه برپا شده بودند.
    زیبا ترین خانه ها بودند براستی که تنها اثاث آنها عشق بود و بس،عشق زیستن.
    عجب صفایی داشت آوای قطرات باران بر بامش.
    چه آوازهای دلنشین و گوشنوازی بودند ندای چکاوک بلبلان عاشق،هی هی چوپان و زمزمه دخترکان مشک به دوش که از پس کوهسارانخوش چین و بلند بالا با پوششی رنگین به سمت چادرها روانه میشدند.
    خبری نبود از لوله کشی های پیچ در پیچ شهری برای رساندن یک قطرهآب برای سرزندگی و شادابی، در خاطرات من، در پس آن کوه هایخوش قد و قامت آب زلال چشمه ساران بود که اکسیر شادی و آرامشرا در قطره قطره های خود نهفته بود؛ براستی که کم از آب زمزمنداشت.
    سر به سوی آسمان که میکردم دسته دسته پرنده های خوش ساز ونوایی بودند که با رقص و آواز دلنوازشان دقایقی مرا وادار میکردندکه با نگاهم تحسینشان کنم.
    این روزها هر چقدر به آسمان نگاه میکنم خبری از سارهای خوش صدااین روزها هر چقدر به آسمان نگاه میکنم خبری از سارهای خوش صداو طناز نیست تا دیدگانم را درگیر نمایش بی نظیر خویش کند.
    نمی دانم!!
    نمیدانم من زیادی دلتنگ شده ام یا کوچه پس کوچه های شهر وخیابانهایش بی رحم شده اند؟! که اینگونه عرصه را برمن تنگ میکنندتا هر لحظه دلم بی پروا به سمت بهار سالهای دور پرواز کند.
    تنها واژه ای که درد مرا تسکین میدهد افسوس است؛ افسوس برایخاطراتم که در آن سیاه چادر مویین پدرم به افسانه می ماند وهزاران افسوس برای من که دیگر شهسوار کوهساران نیستم.

    برچسب ها مارال صیادنیا

    نوشته های مشابه

    یک پاسخ به “اردیبهشت سالهای دور”

    1. حسین زنگنه گفت:

      درور بر شما لذت بردم و در عین حال بغض گلویم را گرفت
      افسوس که شاید هرگز دوباره چنین زیبایی هایی تکرار نشود

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *