×
×

«مُعَلِّمْ» …

  • کد نوشته: 4266
  • احسان قرقانی
  • ۱۰ اردیبهشت
  • ۱ دیدگاه
  • مارال صیادنیا | واژه ی عجیبی است ،به تنهایی یه لغت نامه است … یک واژه چهار حرفی که خیلی حرف ها دارد … چها رحرف است، اما مسوولیتش زیاد است … به تنهایی انسانیت را به دوش می کشد ،پیامبر را معنا میکند ،درجلوه خدا می درخشد … واژه معلم در قاموس من معنای […]

    «مُعَلِّمْ» …
  • مارال صیادنیا | واژه ی عجیبی است ،به تنهایی یه لغت نامه است …
    یک واژه چهار حرفی که خیلی حرف ها دارد …
    چها رحرف است، اما مسوولیتش زیاد است …
    به تنهایی انسانیت را به دوش می کشد ،پیامبر را معنا میکند ،درجلوه خدا می درخشد …
    واژه معلم در قاموس من معنای دیگری می دهد ،یادآور روزهای شیرین وتلخی است سَوای شهری ها که خاطراتشان از این واژه به صدای زنگ مدرسه،خط کش،چهار دیواری ای مجزا به نام کلاس،نیمکت ،میز و…ختم میشود .اما برای ذهن من اینگونه راحت و آسوده پایان نمی پذیرد برای من از آنجا دور از آبادی ها، در میان کوها کنار دشت و صحرا…
    کمی آنطرف تر از هی هی چوپان خیمه ای سفید رنگ که بر یک پای چوبی ،برپا شده است ،آغاز شد
    از بدست گرفتن کتابهایی با جلد هایی از نوع سادگی ،که اغلب یادگار خواهر برادر های بزرگترمان بود جریان میگرفت …
    با التماس های آموزگار به پدر و مادرم که اجازه دهند به آن خیمه سفید رنگ بروم رنگی دیگر میگرفت ،
    آن روزها درست نمیدانستم که این خیمه سفید که همه اجازه نداشتند در آن حکومت کنند جز آن شخصی که به قول خودمان از اداره او را فرستاده بودند ،عاقبت مرا به کجا می رسانند اما دلم میخواست که من هم بروم چون تنوعی بود در آن یکنواختی به سر چشمه رفتن و دنبال گله در کوهها همراه پدر یا آن سوار شدن هایم بر اسب چوبی ام که با کشیدنش بر زمین می تاخت …دلم میخواست که به هرقیمتی آنجا باشم چون از بزرگترهایم شنیده بودم اگر به آنجا بروم آقای خودم میشوم ،به شهر می روم خلاصه دلم از آن حسرت ها پاک می شود .
    بالاخره من هم رفتم یادم می آید مانند امروز نبود کتابهایمان همه کهنه بودند اما با دل و جان مراقبش بودیم.معنای کلاس را درست درک نمیکردیم چون ما فقط یک زیلوی زوار در رفته داشتیم که تارو پودش زانوهایمان را زخم میکرد ولی درد این زخم ها کمتر از تحمل درد(بوروخ تَرکَسه)چوب تر معلم بود .
    یک قانون داشتیم باید زیبا و خوش خط مینوشتیم حتی اگر آن تابلوی سه پایه دار که از خجالت آفتاب حسابی در آمده بود و رنگ و رویش رفته بود، پر از پستی و بلندی باشد .
    گاهی اوقات فرار میکردیم اما روز بعد زودتر از همیشه حاضر بودیم زیرا که آرزوهایمان بزرگ بود با نشستن زیر سیه چادر به آنها دست نمی یافتیم .
    در صفحات اول کتاب فارسی هایمان نوشته بود «بابا آب داد،بابا نان داد » جای تعجب داشت برای من ،برای کنار دستی ام چون جای یک کلمه در این جمله خالی بود آن هم اینکه «بابا به سختی نان داد ».
    امان از چین و چروک های دست های مادرم که نمیگذاشت درک کنم جمله:«مادر در آشپزخانه است »آشپز خانه دیگر کجا بود !؟؟چین وچروک دستهای مادرم جمله دیگری داشت مادر من روی دار قالی بود ،بر دوش او برادر کوچترم بود …
    روزهای من با مقایسه کتاب و واقعیت های زندگی ام میگذشت اما اینها دلایلی برای مانع شدن در برابر من برای تلاش به آرزوهایم نبود روزها گذشت تا اینکه من به شهر آمدم برای یک مقطع دیگر اما دیگر نامش آموزگار نبود به او دبیر هم میگفتند ،ولی ویژگی هایش همان ها بود که در روز اول کنار رودخانه فهمیده بودم …از آن روزها خیلی میگذرد اما دنیای مدرسه من با دنیای مدرسه های شهر خیلی تفاوت داشت یکی ساده وپراقتدار دیگری پر زرق و برق و مجلل …
    آری خاطرات من از این واژه یعنی «معلم»سوای آنچه است که امروزی ها میدانند من میگویم خاطره اما شاید دیگران بگویند:شیرین اما سخت آری خاطراتی توأم با یک ایل

    نوشته های مشابه

    یک پاسخ به “«مُعَلِّمْ» …”

    1. مهدی لطفی منش گفت:

      با سلام و عرض ادب
      خانم صیاد نیا
      درود بر شما
      انصافا هر کسی قادر نبود در این چادر سفید حکمرانی کند.
      خداقوت

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *