نمیدانم امشب با مرکب خیال تا کجاها رفته ام !؟!
پرچین کوچه باغ احساسم ؛ سرشار شده است از عطر آویشن های معطر به خنده های کودکان محروم از پای پوش و تن پوش ؛ در آن روزگار که سیمای ایل ؛ در هجوم خشکسالی و فقر به تاول نشسته بود و تو ای بزرگ معلم ؛ دلواپس ساکنین سیاه چادرهائی بودی که ؛ مرگ را زندگی می کردند
…و…
درشکه ی بی رحم زمان ؛ بی امان می دوید !
…و…
تو به زخم هائی می نگریستی که ؛ دهان گشوده بودند ؛
…و…من…
واژه واژه کلامت را با اشک بدرقه می کنم امشب !
به پا خیزید ؛ درس بدهید ؛ درس بخوانید ،
امشب پای دلم رخمی است ؛
می دانی نبودنت با ما چه ها کرد ؟!
“شهناز عشایری”
دیدگاهتان را بنویسید